۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

تعصب‌گرایی یا محمد پیامبر - نمایشنامه‌ای از ولتر


تعصب‌گرایی یا محمد پیامبر 

نمایشنامه‌ای از ولتر 

مترجم: آزاده سپهری 


این نمایشنامه برای اولین بار در سال 1741  در شهر لیل در فرانسه به روی صحنه رفته و در سال 1742 به زبان اصلی در بلژیک منتشر شده است. 

ترجمه‌ی فارسی این نمایشنامه بر اساس متن انگلیسی به ترجمه‌ی William F. Fleming (تاریخ انتشار: 1901) و مقایسه ی آن با ترجمه‌ی یوهان ولفگانگ گوته به آلمانی (1802)، انجام گرفته است. 


نام نمایشنامه به فرانسوی، انگلیسی و آلمانی: 

Voltaire: Le fanatisme ou Mahomet le Prophète 

Voltaire: Fanaticism, or Mahomet the Prophet 

Voltaire: Mahomet. Trauerspiel in fünf Aufzügen 


این نمایشنامه در فرمت کتاب در پاییز 2021 توسط انتشارات فروغ (شهر کلن، آلمان) با تیراژ 200 نسخه منتشر شده است، و اکنون در این وبلاگ توسط مترجم بطور رایگان در دسترس همه علاقمندان قرار می گیرد. 


ترتیب نوشته های منتشرشده در یک وبلاگ از پایین به بالا است. جدیدترین یا آخرین پُست یک وبلاگ، اولین پُستی ست که دیده میشود. اولین پُستی که در یک وبلاگ منتشر شده، در ترتیب وبلاگ آخر صفحه (یا صفحات) قرار دارد. لیست پرده ها و صحنه ها در سمت راست صفحه در بخش "بایگانی وبلاگ" آمده است. 


(07 ژوئن 2022) 


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی چهارم


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی چهارم

 

محمد، عمر و علی (در یک سمت)، 

زید و جمعیت معترض (در سمتی دیگر)، 

پالمیرا (در وسط) 


زید (با خنجر در دست، و دچار ضعف بر اثر سم)

انتقام خون پدرم را بگیرید و این خائن را دستگیر کنید! 


محمد: 

ای مردمی که برای پیروی از من زاده شده‌اید، 

به حرف سرورتان گوش فرا دهید! 


زید: 

به حرفهای این هیولا گوش ندهید، و از من پیروی کنید... 

خدای بزرگ، چه تاریکی‌ای ناگهان چشمانم را فرا گرفت! 

(تلوتلوخوران به جلو می‌آید.) 

یاران من! حمله کنید! 

خدایا، دارم می‌میرم! 


محمد: 

عالی! 


پالمیرا (به سوی زید می‌دود)

برادر من! تو فقط خون پدرت را می‌توانی بریزی؟! 


زید: 

آه! نمی‌توانم حرکت کنم! کدام خدا مرا به این وضع انداخته است؟ 

(بیهوش می‌شود و بر زمین می‌افتد.) 


محمد: 

ای بی‌دینان، نتیجه‌ی مخالفت با محمد و شورش علیه او را ببینید و بترسید! 

ای جماعت بی‌خدا، که دچار خشمی کور شده‌اید، 

و جرات کرده‌اید به کفرگویی علیه من بپردازید، 

بدانید که پیغمبر خدا می‌تواند 

حتی بخاطر شک‌تان شما را مورد مجازات قرار دهد! 

خداوند مرا به کلام خود و صاعقه‌ی آسمانی مجهز کرده 

و اگر لازم باشد، می‌توانم در عرض یک لحظه 

همگی‌تان را تبدیل به گرد و خاک کنم! 

ای بینوایان، پیغمبر خدا و قوانینش را بشناسید 

و ببینید خداوند بین من و زید چگونه داوری می‌کند: 

خداوندا، از بین ما دو تن 

آنکه گناهکار است را به مجازات برسان و جانش را بگیر! 


پالمیرا: 

آه، برادر من! این هیولا عجب قدرت تسلطی بر مردم دارد! 

ببین چگونه خشک‌شان زده و از صدای او بر خود می‌لرزند! 

محمد مانند یک خدا همچنان قوانینش را به آنان تحمیل می‌کند. 

نکند تو هم قصد داری تسلیم محمد شوی؟! 


زید (در حالی که به یکی از همراهانش تکیه داده)

خداوند برادرت را به مجازات رسانده. 

جرمی که من مرتکب شدم، 

با اینکه از روی ناآگاهی بود، ولی بخشودنی نیست. 

پالمیرا، بدان که حتی در اوج کج‌اندیشی‌ام نیکی در قلب من جای داشت. 

محمد شیاد، ببین و بترس: 

اگر خداوند حتی یک خطا را اینگونه کیفر می‌دهد، 

پس مجازاتی بس سهمگین‌تر برای طراحان جنایت تعیین کرده است! 

پالمیرا، احساس می‌کنم مرگ مرا فرا گرفته، 

دور شو، تا نکند گریبان تو را هم بگیرد. 

(می‌میرد.) 


پالمیرا: 

مردم، این خدا نیست که زید را مجازات کرده، 

بدون شک به او سم خورانده‌اند... 


محمد: 

(حرف پالمیرا را قطع می‌کند و جمعیت را خطاب قرار می‌دهد.) 

ای بی‌خدایان، سرنوشت کسانی را که علیه من توطئه می‌کنند، ببینید! 

ببینید خداوند چگونه از کسانی که با من مخالفت می‌کنند، انتقام می‌گیرد! 

مرگ از من شنوایی دارد و به کمک من می آید: 

این جسد زرد و نحیفی که می‌بینید، بر این شهادت می‌دهد. 

شمشیر مرگ اکنون بالای سر شما قرار گرفته است، 

حواستان باشد که فرود نیاید! 

دشمنان من از خشم و غضب من آگاهی داشته باشند! 

هر کلمه و فکر علیه من، هر شورش در مخالفت با من 

به سختی مورد مجازات قرار خواهد گرفت! 

اگر از این خوشحالید که هنوز زنده‌اید، 

سپاسگزار من باشید و بدانید که زندگی‌تان را مدیون من هستید! 

اکنون به سرعت از اینجا فرار کنید تا خشم من برافروخته نشده! 


(جمعیت صحنه را ترک می‌کنند.) 


پالمیرا: 

مردم، بمانید و گول نخورید: 

این وحشی ددمنش برادر من را مسموم کرده است! 

هیولای شیاد، مرگ برادر من را به عنوان سند پیغمبری‌ات جلوه می‌دهی؟! 

تو از نیروی جنایت استفاده می‌کنی تا خود را به رتبه‌ی خدایی برسانی! 

ای قاتل خانواده ‌من، مرا هم بکش! 

آه، برادر من! بگذار من هم به تو بپیوندم! 

(خود را روی خنجر زید پرتاب می‌کند و خنجر در قلبش فرو می‌رود.) 


محمد: 

او را بگیرید و مانعش شوید! 


پالمیرا: 

دیگر دیر شده است. من خواهم مرد، و از شر تو راحت خواهم شد. 

شاید در آن دنیا خدایی عادل‌تر از خدای تو حاکم باشد 

و بی‌گناهان را به خوشبختی برساند. 

تو با خیال آسوده به حکمرانی‌ات ادامه بده، 

که انگار این دنیا فقط برای ظالمین ساخته شده! 

(می‌میرد.)


محمد: 

آه، او را از من گرفتند! 

تنها پاداشی را که فکر می‌کردم آن جنایت نصیبم کند، از دست دادم! 

با این همه پیروزی علیه دشمنانم، 

با این همه شکوه و قدرت، 

ولی گویا من‌ام که مورد مجازات قرار گرفته‌ام. 

پس پشیمانی و وجدان وجود دارد. 

جنایات من آخر سر مایه‌ی عذاب من شده است. 

خداوند متعال، 

که تو را وسیله‌ای برای رسیدن به خوشبختی و طرح‌های خود قرار داده‌ام، 

که علیه تو کفر می‌گفتم با اینکه همواره از تو می‌ترسیدم، 

اکنون وقتی می‌بینم مردم مرا می‌پرستند، 

احساس مجرم بودن می‌کنم. 

من مردم را فریب داده‌ام، ولی خودم را نمی‌توانم فریب دهم. 

من آن پدر و دو فرزند بی‌گناهش را به راحتی کشتم! 

گویا قلب من فقط برای نفرت و خشم ساخته شده است. 


(خطاب به عمر.)

عمر، ما باید این ضعف شرم‌آور مرا پنهان نگه داریم 

تا پیروزی‌ام را تضمین کنیم. 

من باید بر دنیا به عنوان یک موجود خداگونه حکم برانم. 

اگر مردم مرا انسان ببینند، 

امپراتوری من بر باد خواهد رفت. 



پایان نمایشنامه. 


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی سوم


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی سوم

 

محمد، پالمیرا، عمر، علی، عده‌ای از همراهان آنان 


عمر: 

همه چیز لو رفته است. 

هرسید قبل از اینکه بمیرد، آنها را از اسرارمان آگاه ساخته. 

مردم هم از قضیه باخبر شده‌اند، 

زندان را به اشغال خود درآورده‌اند و همه مسلح‌اند. 

با جسد خونین ظفیر بر روی دوش‌شان علیه تو شعار می‌دهند. 

زید رهبری‌شان را به عهده گرفته 

و آنان را به شورش و انتقام فرا می‌خواند. 

همه می‌خواهند جسد خونین ظفیر را ببینند، 

خیلی‌ها از روی کنجکاوی به جمعیت می‌پیوندند. 

زید در صدر جمعیت معترض فریاد می‌زند: "من قاتل پدرمم!" 

درد به او جانی تازه دمیده، و حس انتقام به او قوت بخشیده است. 

جمعیت یکصدا شعار می‌دهد: 

ما از خدای شما، از پیغمبرتان و از قوانین‌تان متنفریم! 

حتی آن دسته از شهروندان مکه که پذیرفته بودند تسلیم ما شوند، 

به معترضین پیوسته‌اند و علیه تو قصد قیام مسلحانه دارند. 

در همه جا صدای انتقام و خونریزی به گوش می‌رسد. 


پالمیرا: 

خداوند عادل، بی‌گناهان را به پیروزی برسان و جنایتکاران را مجازات کن! 


محمد (رو به عمر)

از چه می‌ترسید؟ 


عمر: 

من و سایر یارانت که به همراه تو به این شهر آمدیم، 

همه در کنار تو خواهیم ماند، 

و در مقابل شورشیان شجاعانه مقاومت خواهیم کرد. 

ما حاضریم جانمان را در راه تو بدهیم. 


محمد: 

من به تنهایی از همه شما محافظت خواهم کرد. 

به قدرت من اعتماد کنید. 


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی دوم


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی دوم

 

محمد، پالمیرا، چند محافظ 


پالمیرا: 

خدای من! اینجا کجاست؟ 


محمد: 

نگران نباش پالمیرا، 

من درباره سرنوشت مکه و سرنوشت تو تصمیمم را گرفته‌ام. 

بدان که آن واقعه‌ای که خاطره‌اش تو را دچار تشویش و وحشت می‌کند، 

رازی‌ست بین من و خدا که نباید فاش گردد. 

تو برای همیشه از زنجیر رها شده‌ای 

و اینجا آزاد و خوشبخت خواهی بود. 

برای زید ماتم نگیر 

و وظیفه‌ی تصمیم‌گیری در مورد سرنوشت انسانها را 

به عهده‌ی من بگذار. 

فقط به سرنوشت خودت بیاندیش: 

تو می‌دانی که من همیشه تو را دوست داشته‌ام، 

و برای تو مثل یک پدر بوده‌ام. 

اکنون ولی ممکن است سرنوشت و جایگاهی والاتر نصیبت شود، 

اگر که شایستگی‌ات ثابت شود. 

نگاهت را به نیک‌بختی‌ای که در انتظارت است معطوف کن 

و زید را از حافظه‌ات حذف کن. 

بگذار حس خوشحالی از رسیدن به شکوه و جلال 

- که فکرش را هم هیچوقت نمی‌کردی - 

جایگزین سایر احساساتت شود. 

بگذار قلبت پاسخگوی مهربانی من باشد، 

و از احکام و قوانین من پیروی کن - 

کاری که همه دنیا می‌کند. 


پالمیرا: 

چه می‌شنوم؟! تو از قانون و بخشندگی حرف می‌زنی؟! 

از تو انتظار خوشبختی داشته باشم، شیاد خونخوار؟ 

من برای همیشه از تو روی برگردانده‌ام، 

تو باعث مرگ اعضای خانواده من شدی! 

آخرین جنایت تو نه تنها درد و رنج مرا بیشتر کرد، 

بلکه حتی خشمت را فرو ننشاند. 

خدایا، آیا چنین کسی پیغمبر مقدس توست که او را می‌پرستیدم؟! 

هیولای ددمنش، تو دو انسان بی‌گناه را به پدرکشی واداشتی! 

ای اغواگر رسوا، 

که فکر می‌کنی می‌توانی مرا بخاطر جوانی و زودباوری‌ام گمراه کنی، 

چگونه چنین فکری می‌کنی که می‌توانی قلب مرا به دست بیاوری، 

وقتی که دامانت به خون پدر من آغشته است؟ 

این را بدان که پیروزی تو قطعی نیست، 

پرده‌ها به کنار رفته‌اند و انتقام در راه است. 

آیا صدای فریاد و خروش توده‌های مردم را می‌شنوی؟ 

پدر من از پشت سایه‌های مرگ همچنان تو را تعقیب می‌کند. 

مردم به پا خواسته‌اند و دست به اسلحه برده‌اند. 

آنها از من حمایت می‌کنند و به هر قیمت که شده 

مرا از چنگ تو رها خواهند ساخت. 

من روزی را می‌بینم که تو و اطرافیانت 

همه در خون خود بغلطتید! 

مکه، مدینه و کل آسیا به پا خواهند خواست 

تا پاسخ خشونت و ریاکاری تو را بدهند! 

تمام دنیا که تسلیم طلسم و ویرانگری تو شده، 

زنجیرهایش را خواهد شکست و از تو انتقام خواهد گرفت. 

دین تو که بر پایه‌ی جنون و ریاکاری استوار است، 

برای نسل‌های آینده فقط مایه‌ی شرمساری و سرافکندگی خواهد بود. 

جهنم، همان جایی که افرادی را که در قوانین پوچ تو شک می‌کنند 

با آن تهدید می‌کنید، سهم عادلانه‌ی تو از این دنیا خواهد بود! 

اکنون پاسخ من، امید و آرزوهای من و دعاهای من را می‌دانی. 


محمد: 

می‌بینم که به من خیانت شده! 

بدان هر که باشی و هر چه پیش آید، 

باید از من اطاعت ببری. 

بدان که بخشندگی من... 


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی اول


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی اول

 

محمد، عمر، چند محافظ دورتر 


عمر: 

ظفیر در آستانه‌ی مرگ است و مردم ناآرام شده‌اند. 

برای خواباندن ناآرامی‌ها ما سیاستی دوگانه در پیش می‌گیریم: 

در برابر طرفدارانت مرگ ظفیر را 

به عنوان یک معجزه و انتقام الهی در حمایت خداوند از تو جلوه می‌دهیم. 

در برابر آن عده که نامصمم‌اند 

ما خود را سوگوار نشان می‌دهیم 

و قول می‌دهیم که انتقام خون ظفیر را خواهیم گرفت. 

بر عدالت و حقانیت تو تاکید می‌کنیم، همچنین بر گذشت و بخشندگی‌ات. 

مردم در همه جا اینها را خواهند شنید 

و در برابر نام تو تعظیم خواهند کرد. 

اگر هم بقایای این آشوب ناخوشایند ادامه پیدا کند 

بیشتر به صدای موجی می‌ماند 

که پس از توفان با ساحل برخورد می‌کند، 

در زمانی که آسمان کاملا صاف و آرام شده است. 


محمد: 

بر ماست که با سکوت ابدی خود این امواج را تحت تسلط داشته باشیم. 

آیا جنگجویان من به شهر نزدیک شده‌اند؟ 


عمر: 

سپاهیان تو همه‌ی شب در حال پیشروی به سمت مکه بودند. 

عثمان از راههایی مخفی آنان را به پیش رانده است. 


محمد: 

چرا انسان همیشه یا باید بجنگد و دروغ بگوید یا به بردگی درآید؟ 

زید هنوز هم نمی‌داند که فردی که خونش را ریخته، پدرش است؟ 


عمر: 

چه کسی می‌توانست او را در جریان این راز بگذارد؟ 

هرسید تنها کسی بود که از این راز باخبر بود، 

و این راز را با خود به گور برد. 

زید هم بزودی بر اثر سمی که ما در پیاله‌اش ریخته بودیم، خواهد مرد. 

مرگ تدریجی او قبل از اینکه دست به قتل بزند، شروع شده بود. 

زمانی که پدرش را به سوی محراب می‌کشید، 

مرگ در رگانش جاری شده بود. 

اکنون او در زندان است و در آستانه‌ی مرگ. 

پالمیرا نیز تحت نظارت نگهبانان است 

و بزودی دوباره به خدمت تو درمی‌آید: 

او برای نجات زید حاضر به اطاعت از توست. 

من به او امید دادم که زید ممکن است مورد عفو قرار بگیرد. 

برای همین دیگر از شکوه و گلایه دست برداشته 

و قطعا دوباره از تو پیروی خواهد کرد. 

پالمیرا مطیع و سربراه است 

و برای فرمانبری ساخته شده، 

برای پرستش محمد به عنوان حاکم و پیغمبر و قانونگذار، 

برای خوشبخت کردن او. 

چقدر رنگ‌پریده و بیحال شده! ببین، دارند او را نزد تو می‌آورند! 


محمد: 

عمر، سریعا معتمدین مرا گرد هم آور و به اینجا برگرد! 


پرده‌ی چهارم، صحنه ششم


پرده‌ی چهارم، صحنه ششم

 

ظفیر، زید، پالمیرا، فانور، عمر، تعدادی از همراهان آنان 


عمر: 

نگهبانان، زید را دستگیر کنید! 

بقیه به کمک ظفیر بشتابند. 

محمد الان به اینجا می‌آید تا گناهکاران را به مجازات برساند، 

و قانون را به اجرا بگذارد. 


ظفیر: 

خدایا! چه می‌شنوم؟! 

تازه باید پایان این جنایت را نیز مشاهده‌گر باشم! 


زید: 

محمد گفته من باید مجازات شوم؟! 


پالمیرا: 

چه؟! این ظالم ددمنش که خودش دستور این قتل را داده بود! 


عمر: 

کسی چنین دستوری نداده بود! 


زید: 

مهم نیست! من سزاوار چنین مجازاتی می‌باشم، 

این بهایی‌ست که باید بخاطر زودباوری‌ام بپردازم! 


عمر: 

سربازان، دستور را اجرا کنید! 


پالمیرا: 

دست نگه دار، خائن! 


عمر: 

دوشیزه‌ی محترم، اگر زید را دوست داری، تسلیم شو! 

محمد محافظ و مراقب توست، 

تو می‌توانی خشم او را فرو بنشانی، 

شاید از مجازات زید صرفنظر کند. 

به دنبال من بیا تا تو را نزد او ببرم. 


پالمیرا: 

خدای بزرگ، چه مصیبت پایان‌ناپذیری نصیب من شده! 


(زید و پالمیرا توسط نگهبانان بیرون برده می‌شوند.)


ظفیر (رو به فانور)

خدایا، فرزندانم را بردند! 

نگون‌بخت‌ترین پدر در دنیا من‌ام! 

حتی زخم خنجری که زید بر من فرو آورد 

به اندازه‌ی این جدایی دردآور نیست! 


فانور: 

سرور من، ببین، دارد روز می‌شود، 

مردم جمع شده‌اند تا تو را ببینند. 

همه مسلح شده‌اند تا از تو و اهدافت دفاع کنند. 


ظفیر: 

زید و پالمیرا واقعا فرزندان من‌اند؟ 


فانور: 

شکی در این نداشته باش! 


ظفیر: 

فانور، به من کمک کن تا بتوانم حرکت کنم. 

من خواهم مرد، ولی ای خدایان بزرگ، 

فرزندان عزیز و بیرحم مرا نجات دهید 

و آنان را از خشونت دور نگه دارید، 

فرزندانم که دوستشان دارم و باعث مرگ من شدند. 



پایان پرده‌ی چهارم. 


پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی پنجم


پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی پنجم

 

ظفیر، زید، پالمیرا، فانور 


فانور: 

خداوندا! چه صحنه‌ی وحشتناکی! چه می‌بینم؟! 


ظفیر: 

آه، کاش می‌توانستم هرسید را ملاقات کنم! 

فانور، تویی؟ 

این قاتل من است! (به زید اشاره می‌کند.) 


فانور: 

چه جنایت وحشتناکی! چه راز مخوفی! 

زید نگون‌بخت، بدان که این پدر توست! 


زید: 

کی؟ 


پالمیرا: 

کی؟ ظفیر؟! 


زید: 

پدر من؟! 


ظفیر: 

خدای بزرگ! 


فانور: 

در آخرین دقایق زندگی‌اش هرسید مرا در آغوش گرفت، 

و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت: 

«شاید هنوز وقت باشد، بشتاب و جلوی یک پدرکشی را بگیر! 

نگذار زید پدرش را بکشد! 

من بخاطر اینکه از این راز وحشتناک خبردار شدم، 

توسط محمد به مجازات رسیدم! 

بشتاب و به ظفیر بیچاره خبر بده که زید پسر اوست و برادر پالمیرا». 


زید: 

پالمیرا؟! 


پالمیرا: 

زید برادر من است؟! 


ظفیر: 

آه، خدایان! آه طبیعت، تو به من دروغ نمی‌گفتی 

وقتی حس علاقه و ترحم و همدردی مرا نسبت به آنان برمی‌انگیختی! 

زید نگون‌بخت، 

چه چیز باعث شد تو به این جنایت وحشتناک دست بزنی؟! 


زید (روی زانوانش به زمین می‌افتد)

وظیفه‌شناسی، قدرشناسی، عشق به مردمم، و مذهبم! 

همه این چیزها که برای بشریت مقدسند، 

مرا به انجام وحشتناکترین جنایت واداشت. 

خنجرم را به من پس دهید! 


پالمیرا (در حالی که زانو زده و سعی می‌کند دست زید را عقب براند)

آه، پدر عزیزم! خدای بزرگ، 

این خنجر را در قلب من فرو کن! 

من بودم که زید را ترغیب به این جنایت وحشتناک می‌کردم؛ 

و زنای با محارم مجازات پدرکشی ما بود! 


زید: 

هیچ مجازاتی برای جنایات ما کافی نیست! 

مرا هم بکشید! 


ظفیر (فرزندانش را در آغوش می‌گیرد و آنان را می‌بوسد)

بگذارید فرزندانم را در آغوش بگیرم و آنان را ببوسم. 

خدایان در اوج رنج و بدبختی‌ام، مرا به خوشبختی رسانده‌اند! 

من سرنوشتم را می‌پذیرم: من خواهم مرد، 

ولی شما باید زنده‌ بمانید، فرزندانم! 

زید، پالمیرا! بخاطر طبیعت مقدس، بخاطر خون من که در رگان شما جاری‌ست، 

بخاطر خونی که اکنون از زخم من بر زمین می‌چکد، 

بخاطر ظلمی که بر شما روا شده، بخاطر قتل من، 

شما باید انتقام بگیرید! انتقام خون مرا بگیرید! 

ولی مواظب خودتان باشید! بزودی آن لحظه‌ی بزرگ فرا می‌رسد! 

بزودی آتش‌بس به پایان می‌رسد و این صحنه‌ی وحشتناک تغییر چهره می‌دهد! 

زمانی که روشنایی همه جا را فرا بگیرد، 

مردمان زخم‌خورده برپا خواهند خواست، 

و آن ظالم خائن را به مجازات خواهند رساند! 

خون ریخته‌شده‌ی من خشم آنان را چندین برابر خواهد کرد. 

منتظر آن لحظه باشید. 


زید: 

همین الان می‌روم و آن هیولا را می‌کشم! 

تا هم انتقام خون پدرم را گرفته باشم، 

و هم خودم به مجازات برسم و بمیرم!