پردهی چهارم، صحنه ششم
ظفیر، زید، پالمیرا، فانور، عمر، تعدادی از همراهان آنان
عمر:
نگهبانان، زید را دستگیر کنید!
بقیه به کمک ظفیر بشتابند.
محمد الان به اینجا میآید تا گناهکاران را به مجازات برساند،
و قانون را به اجرا بگذارد.
ظفیر:
خدایا! چه میشنوم؟!
تازه باید پایان این جنایت را نیز مشاهدهگر باشم!
زید:
محمد گفته من باید مجازات شوم؟!
پالمیرا:
چه؟! این ظالم ددمنش که خودش دستور این قتل را داده بود!
عمر:
کسی چنین دستوری نداده بود!
زید:
مهم نیست! من سزاوار چنین مجازاتی میباشم،
این بهاییست که باید بخاطر زودباوریام بپردازم!
عمر:
سربازان، دستور را اجرا کنید!
پالمیرا:
دست نگه دار، خائن!
عمر:
دوشیزهی محترم، اگر زید را دوست داری، تسلیم شو!
محمد محافظ و مراقب توست،
تو میتوانی خشم او را فرو بنشانی،
شاید از مجازات زید صرفنظر کند.
به دنبال من بیا تا تو را نزد او ببرم.
پالمیرا:
خدای بزرگ، چه مصیبت پایانناپذیری نصیب من شده!
(زید و پالمیرا توسط نگهبانان بیرون برده میشوند.)
ظفیر (رو به فانور):
خدایا، فرزندانم را بردند!
نگونبختترین پدر در دنیا منام!
حتی زخم خنجری که زید بر من فرو آورد
به اندازهی این جدایی دردآور نیست!
فانور:
سرور من، ببین، دارد روز میشود،
مردم جمع شدهاند تا تو را ببینند.
همه مسلح شدهاند تا از تو و اهدافت دفاع کنند.
ظفیر:
زید و پالمیرا واقعا فرزندان مناند؟
فانور:
شکی در این نداشته باش!
ظفیر:
فانور، به من کمک کن تا بتوانم حرکت کنم.
من خواهم مرد، ولی ای خدایان بزرگ،
فرزندان عزیز و بیرحم مرا نجات دهید
و آنان را از خشونت دور نگه دارید،
فرزندانم که دوستشان دارم و باعث مرگ من شدند.
پایان پردهی چهارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر