۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

پرده‌ی چهارم، صحنه ششم


پرده‌ی چهارم، صحنه ششم

 

ظفیر، زید، پالمیرا، فانور، عمر، تعدادی از همراهان آنان 


عمر: 

نگهبانان، زید را دستگیر کنید! 

بقیه به کمک ظفیر بشتابند. 

محمد الان به اینجا می‌آید تا گناهکاران را به مجازات برساند، 

و قانون را به اجرا بگذارد. 


ظفیر: 

خدایا! چه می‌شنوم؟! 

تازه باید پایان این جنایت را نیز مشاهده‌گر باشم! 


زید: 

محمد گفته من باید مجازات شوم؟! 


پالمیرا: 

چه؟! این ظالم ددمنش که خودش دستور این قتل را داده بود! 


عمر: 

کسی چنین دستوری نداده بود! 


زید: 

مهم نیست! من سزاوار چنین مجازاتی می‌باشم، 

این بهایی‌ست که باید بخاطر زودباوری‌ام بپردازم! 


عمر: 

سربازان، دستور را اجرا کنید! 


پالمیرا: 

دست نگه دار، خائن! 


عمر: 

دوشیزه‌ی محترم، اگر زید را دوست داری، تسلیم شو! 

محمد محافظ و مراقب توست، 

تو می‌توانی خشم او را فرو بنشانی، 

شاید از مجازات زید صرفنظر کند. 

به دنبال من بیا تا تو را نزد او ببرم. 


پالمیرا: 

خدای بزرگ، چه مصیبت پایان‌ناپذیری نصیب من شده! 


(زید و پالمیرا توسط نگهبانان بیرون برده می‌شوند.)


ظفیر (رو به فانور)

خدایا، فرزندانم را بردند! 

نگون‌بخت‌ترین پدر در دنیا من‌ام! 

حتی زخم خنجری که زید بر من فرو آورد 

به اندازه‌ی این جدایی دردآور نیست! 


فانور: 

سرور من، ببین، دارد روز می‌شود، 

مردم جمع شده‌اند تا تو را ببینند. 

همه مسلح شده‌اند تا از تو و اهدافت دفاع کنند. 


ظفیر: 

زید و پالمیرا واقعا فرزندان من‌اند؟ 


فانور: 

شکی در این نداشته باش! 


ظفیر: 

فانور، به من کمک کن تا بتوانم حرکت کنم. 

من خواهم مرد، ولی ای خدایان بزرگ، 

فرزندان عزیز و بیرحم مرا نجات دهید 

و آنان را از خشونت دور نگه دارید، 

فرزندانم که دوستشان دارم و باعث مرگ من شدند. 



پایان پرده‌ی چهارم. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر