۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی سوم


پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی سوم

 

زید، پالمیرا 


زید: 

پالمیرا، تو اینجا چه می‌کنی؟! 

چه چیز تو را به این مکان مرگبار کشانده است؟ 


پالمیرا: 

ترس و عشق 

مرا به دنبال تو به اینجا کشانده است، 

تا دستانت را که آماده‌ی قتلی مقدس‌اند، 

غرق در اشک خود کنم. 

به من بگو، چه وظیفه‌ی وحشتناکی بر دوش تو گذاشته شده است؟ 

چه کسی را باید قربانی کنی؟ 

آیا از محمد و خدای او اطاعت خواهی کرد؟ 


زید: 

آه پالمیرا که همه احساسات و عشقم در اختیار توست! 

خشم مرا جهت بده، ذهن مرا روشن نما، و مرا هدایت کن! 

در ذهن من جای خدا را بگیر، خدایی که قادر به درکش نیستم. 

چرا خداوند مرا به عنوان ابزار انتقام‌جویی‌اش برگزیده است؟! 

آیا دستورات خوفناک پیغمبر فسخ‌نشدنی‌اند؟ 


پالمیرا: 

از شک و تردید پرهیز کن. 

محمد از همه شِکوه‌ها و اندوه پنهانی ما باخبر می‌شود. 

همه او را می‌پرستند و در ربانیت او شکی ندارند. 

شک، کفر محسوب می‌شود. 

خدای او باید تنها خدای حقیقی باشد، 

وگرنه محمد همیشه پیروز نمی‌شد. 


زید: 

باید اینطور باشد، چرا که پالمیرا به او معتقد است و او را می‌پرستد. 

ولی ذهن پریشان من هنوز هم نمی‌تواند درک کند 

که خدایی که اینقدر مهربان و بخشنده است 

و پدر همه‌ی انسان‌هاست، 

چگونه دستور قتل به من داده است؟ 

بخوبی می‌دانم که شک من جرم محسوب می‌شود 

و هر فرد خداباوری باید بدون تردید و پشیمانی 

قربانی را سلاخی کند. 

محمد به من توضیح داد که خداوند ظفیر را محکوم کرده است 

و من را به عنوان مجری قوانین الهی‌اش برگزیده است. 

من در مقابل محمد سکوت کردم، 

تصمیم گرفتم از دستورش اطاعت کنم، 

و با افتخار به عهد مقدس خویش عمل نمایم 

و دشمن خدا را به قتل برسانم.  

ولی شاید خدایی دیگر، 

دست مرا به عقب می‌کشید. 

وقتی ظفیر را در آن حالت درماندگی دیدم، 

مذهب همه‌ی قدرتش را در نزد من از دست داد. 

فقط ندای انجام وظیفه بود 

که هنوز مرا به اجرای دستور قتل وامی‌داشت. 

ولی قلب من تحت تاثیر صدای انسانیت قرار گرفته بود. 

و محمد با چه خشم و خشونتی مرا به ضعف متهم کرد. 

با چه ابهت و اقتداری او توانست احساسات مرا آهنین کند 

و مرا دوباره مصمم کند. 

مذهب از چه قدرت وحشتناکی برخوردار است! 

ولی قلب من دوباره دچار ترس و تردید شده است. 

پالمیرا! شاید من واقعاً ضعیف باشم، من نمی‌توانم مرتکب قتل شوم! 

از طرفی خشمی مقدس بر من حکم می‌راند، از طرفی دیگر ترحم. 

توفان احساسات مرا در محاصره‌ی خود گرفته است. 

من از اینکه سنگدل و وحشی باشم، می‌ترسم. 

ولی از روی آوردن به کفر نیز هراس دارم. 

من فکر می‌کنم برای قتل ساخته نشده‌ام. 

ولی چه می‌شود کرد! خدا به من دستور داده است، 

و من نیز با او عهد بسته‌ام. 

اشکهای من از اندوه و خشم جاری‌ست. 

پالمیرا! تو شاهدی که من در سیل و توفان رنج و عذاب گیر کرده‌ام، 

که از طرفی مرا به پیش می‌راند، و از طرفی به عقب می‌کشاند. 

فقط تو می‌توانی مرا از ناآرامی و پریشانی نجات دهی. 

قلب ما با استوارترین پیوند به هم گره خورده است، 

ولی اگر من این قتل را انجام ندهم، 

تو را برای همیشه از دست خواهم داد. 

این هزینه‌ای‌ست که برای رسیدن به تو باید بپردازم. 


پالمیرا: 

من به عنوان پاداش قتل ظفیر تعیین شده‌ام؟! 


زید: 

آری، طبق حکم خداوند و محمد. 


پالمیرا: 

ولی عشق با قساوت و خشونت سازگاری ندارد. 


زید: 

محمد فقط حاضر است تو را به قاتل ظفیر بدهد. 


پالمیرا: 

چه جهیزیه‌ی وحشتناکی! 


زید: 

ولی این خواست خداوند است. 

و من، هم خدمتگذار دین خواهم بود، هم خدمتگذار عشق. 


پالمیرا: 

افسوس! 


زید: 

تو می‌دانی که نافرمانی مجازاتی سخت در پی دارد. 


پالمیرا: 

اگر خداوند تو را مامور انتقام‌گیری خود کرده، 

اگر او خواهان ریختن خونی‌ست که تو قولش را داده‌ای... 


زید: 

به من بگو چه باید کنم تا بتوانم تو را بدست آورم؟! 


پالمیرا: 

خدای بزرگ! حتی فکرش نیز لرزه بر اندامم میافکند. 


زید: 

من از لابلای حرفهای تو موافقت تو را شنیدم. 


پالمیرا: 

موافقت من؟! 


زید: 

آری. این خواست تو بود. 


پالمیرا: 

عجب فکر نفرت‌انگیزی! 

کدام سخن من باعث شد تو چنین برداشتی کنی؟ 


زید: 

خداوند از طریق تو به من نشانه داد، 

و من دستور او را اجرا خواهم کرد. 

در همین لحظات ظفیر به این محراب لعن‌شده خواهد آمد 

تا در پنهان با خدایانش که مورد نفرت ما هستند، 

راز و نیاز کند. 

پالمیرا، سریعا اینجا را ترک کن! 


پالمیرا: 

نه، من نمی‌توانم تو را ترک کنم! 


زید: 

تو نباید صحنه‌ی شومی را که در پیش است، ببینی! 

پالمیرا، لحظاتی وحشتناک پیش روست. 

از اینجا برو! سریعا به مکانی که به تو گفته بودم، برو. 

در آنجا در نزدیکی پیغمبر خواهی بود! عجله کن! 


پالمیرا: 

این پیرمرد واقعاً قرار است کشته شود؟! 


زید: 

آری. این حکم خداوند است. 

من باید او را بر زمین بیفکنم 

و خنجر را سه بار در قلبش فرو کنم، 

تا خونش نقش بر این محراب گردد. 


پالمیرا: 

او قرار است به دست تو بمیرد! افتاده بر روی زمین! غرق در خون! 

خدای من! چه وحشتناک! 

ببین! دارد می‌آید! 


(پرده از روی بخش عقبی صحنه به کنار می‌رود. محرابی در آنجا نمایان می‌شود.) 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر