۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

پرده‌ی سوم، صحنه‌ی هشتم


پرده‌ی سوم، صحنه‌ی هشتم

 

ظفیر، زید 


ظفیر: 

زید، به نظر پریشان می‌آیی. 

به من اعتماد داشته باش و اینقدر بدبین نباش! 

از بخت بدت سرنوشت تو را به عنوان اسیر به من سپرده است؛ 

تأسف میخورم که تو را در بین دشمنانم می‌بینم. 

آتش‌بس برای مدتی خونریزی را متوقف کرد 

ولی آن سیل مسدودشده شاید آغازگر فصل جدیدی از خشونت باشد: 

به تو بیش از این چیزی نمی‌گویم؛ 

ولی قلب من نگران خطراتی‌ست که تو را تهدید می‌کند. 

زید عزیز، در این دنیای پُرتلاطم، در این جَو رعب و وحشت، 

خانه‌ی من شاید تنها پناهگاه تو باشد. 

من در قبال تو احساس مسئولیت دارم؛ 

جان تو برای من باارزش است. 

دست مرا پس نزن! 


زید: 

وظیفه‌ی من دشوارتر و دشوارتر می‌شود! خدای من! 

ظفیر، تو می‌خواهی محافظ و مراقب من باشی؟! 

من که آماده‌ی خون ریختن بودم، اکنون چه می‌شنوم و چه می بینم؟ 

محمد، مرا ببخش که قلبم دو-نیم شده است! 


ظفیر: 

شاید احساس ترحم من نسبت به تو به عنوان دشمن‌ام 

برایت غافلگیرکننده و عجیب باشد، 

ولی من هر چه باشد یک انسان‌ام، 

و برایم مهم است که به انسان‌های بی‌گناه و نگون‌بخت عشق بورزم 

و از آنان حمایت کنم. 

خدایان بزرگ، نابود کنید کسانی را که با لذت و شادمانی 

خون انسان‌های دیگر را می‌ریزند! 


زید: 

چقدر این سخنان بر دل زخمی من می‌نشیند! 

یعنی آیا ممکن است دشمن خدای من 

از چنین جوانمردی و فضیلتی برخوردار باشد؟ 


ظفیر: 

معلوم است با چنین فضائلی برخورد نداشته‌ای، وگرنه این‌چنین متعجب نمی‌شدی! 

پسرم، تو در اعماق خطا گم شده‌ای! 

ذهن تو شیفته‌ی قوانین یک ستمکار شده 

و فکر می‌کند هر که مسلمان نباشد، یک جانی و جنایتکار است. 

آموزه‌های سرورت آنچنان عمیق و بی‌رحمانه بر تو تسلط یافته‌اند، 

که حتی قبل از اینکه مرا بشناسی، از من متنفر بودی! 

سرور تو با زنجیر آهنین بر تو حکم می‌راند 

و با کاشتن تخم نفرت در قلب معصوم‌ات، تو را به دام انداخته است. 

من خطاهای تو را می‌بخشم، چرا که تو برده‌ی محمد هستی، 

ولی چگونه می‌توانی به خدایی اعتقاد داشته باشی که نفرت را تبلیغ می‌کند؟! 


زید: 

آه! احساس می‌کنم نمی‌توانم از این خدا اطاعت کنم. 

نه، قلب من قادر نیست از تو نفرت داشته باشد، ظفیر! 


ظفیر: 

(در گوشه‌ای.)

آه! هر چه با او بیشتر گفتگو می‌کنم، 

بیشتر به او علاقمند می‌شوم. 

جوانی، صداقت و خلوص او باعث ملاطفت من می‌شود. 

چگونه ممکن است یک سرباز آن هیولای ظالم 

این‌چنین در قلب من جای گرفته باشد، 

وقتی که از من حتی با انزجار گریزان است. 


(رو به زید.)

تو کیستی؟ والدین‌ات کیستند؟ 


زید: 

نمی‌دانم پدر و مادرم کیستند، 

فقط سروَرم را می‌شناسم، 

که همواره با وفاداری به او خدمت کرده‌ام، 

ولی اکنون ممکن است سخنان تو باعث خیانت من به وی شود. 


ظفیر: 

عجب! چگونه ممکن است ندانی والدین‌ات کیستند؟! 


زید: 

اردوگاه محمد گهواره‌ی من بود و سرزمین پدری من، 

من چیز دیگری نمی‌شناسم. 

هر سال در مراسم قدردانی تعدادی کودک به او هدیه می‌شوند. 

من نیز یکی از آن کودکان بودم، 

و بیش از هر کس دیگر از مهر و بخشندگی او برخوردار شده‌ام. 


ظفیر: 

من قدردانی تو را ارج می‌نهم، 

که قدردانی خصوصیتی‌ست شریف. 

ولی محمد شایسته ی این نبوده که حامی تو و پالمیرا شود. 

او در نقش پدر تو و پالمیرا به شما دو نفر رسیدگی کرده است. 

چرا آه می‌کشی و می‌لرزی؟ چرا سعی داری به من نگاه نکنی؟ 

حتما افکار رعب‌آوری بر ذهن تو سنگینی می‌کند. 


زید: 

حتما چنین است که می‌گویی! 

در دوران وحشت‌انگیزی به سر می‌بریم! 


ظفیر: 

اگر پشیمانی تو حقیقی باشد، تو دیگر گناهکار محسوب نخواهی شد. 

به زودی خونریزی از سر گرفته خواهد شد، 

بگذار من جان تو را نجات دهم. 


زید: 

خدای من! و من آن کسی هستم که باید خون او را بریزد! 

آه، خدایا! پالمیرا! آه، ای خدای کینه و انتقام! 


ظفیر: 

بدون بیم خودت را به دستان امن من بسپار. 

برای آخرین بار به تو یادآوری می‌کنم 

که سرنوشت‌ات به این لحظه گره خورده است. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر