۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

پرده‌ی دوم، صحنه‌ی دوم


 پرده‌ی دوم، صحنه‌ی دوم

 

پالمیرا، زید، عمر 


عمر: 

مأیوس نباشید، به زودی زنجیرهایتان را از دست خواهید داد. 

خداوند به شما عنایت دارد: محمد به نزدیکی شهر رسیده است. 


زید: 

محمد؟ 


پالمیرا: 

پدر ارجمند ما؟ 


عمر: 

آری. 

روح محمد هم‌اکنون از طریق من با شورای ریاست دولت سخن گفت: 

"این مرد بزرگ که محبوب خداوند می‌باشد 

و در هر جنگی سرافرازانه به پیروزی می‌رسد، 

در این شهر زاده شده است. 

او اکنون بر پادشاهان فرمانروایی می‌کند 

و آنان را مورد پشتیبانی قرار می‌دهد، 

و شما می‌خواهید شهروندی او را از وی سلب کنید؟ 

آیا او آمده است تا شما را به زنجیر بکشد و نابود کند؟ 

او آمده تا پشتیبان شما باشد، و از آن مهمتر، 

شما را درس بدهد و حاکمیتش را در قلب شما بنا نهد." 

اکثریت قضات تحت تاثیر سخنان من قرار گرفته بودند، 

ولی ظفیر، انعطاف‌ناپذیر و وحشت‌زده از حقانیت، 

خواهان گردهم‌آوردن شهروندان شد به امید اینکه از او پشتیبانی کنند. 

من نیز خود را به آن گردهمایی رساندم و در آنجا 

با سخنانم سعی کردم آنان را هم مرعوب و هم قانع کنم. 

آخر سر موفق شدم کاری کنم که درها به روی محمد گشوده شود. 

پس از پانزده سال تبعید او دوباره به سرزمین‌اش بازگشت. 

محمد به همراه جسورترین جنگجویانش، 

علی، هرسید و عمون، و تعدادی از برگزیدگانش، وارد شدند. 

همه هجوم آوردند تا او را از نزدیک ببینند. 

برخی با عشق، و برخی با نفرت به او نگاه می‌کردند. 

برخی او را یک قهرمان می‌دیدند، برخی به چشم یک ظالم به او می‌نگریستند. 

برخی علیه او کفر می‌گفتند و تهدیدش می‌کردند، 

برخی به پایش افتاده بودند، پایش را می‌بوسیدند و او را پرستش می‌کردند. 

در برابر جماعت هیجان‌زده 

ما این کلمات مقدس را فریاد می‌کردیم: خدا! صلح! آزادی! 

دار و دسته‌ی ظفیر با آشفتگی و سراسیمگی 

تهدیدات پوچ خود را تکرار می‌کردند. 

در وسط نعره‌های آنان، محمد پیروزمندانه و با آرامش، 

در مقام یک فرمانروا، 

با شاخه‌ای زیتون در دست وارد شد، و قرارداد صلح بسته شد. 

هم‌اکنون خودش به اینجا خواهد آمد. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر