پردهی سوم، صحنهی یازدهم
ظفیر، فانور
فانور:
این نامهی بسیار مهم را
یک عرب مخفیانه به دست من رسانده است!
ظفیر:
نامه از طرف هرسید است!
خدای بزرگ! چه میخوانم؟!
آیا خدا دلش به رحم آمده و میخواهد شصت سال رنجم را جبران کند؟
هرسید میخواهد مرا ببیند! همان کسی که با سبعیت
فرزندان مرا از پدرشان جدا کرد!
او مینویسد که آنها زندهاند و تحت سلطهی محمدند.
زید و پالمیرا نمیدانند والدینشان کیستند!
فرزندان من! خدای من!
آیا این امیدی دروغین بیش نیست یا من بیش از حد رنجور و نگرانم؟
آیا درست است به نگرانی پریشانکنندهی خویش باور داشته باشم؟
آه، فرزندان من! به کجا اشک شوق خویش را ببرم؟
قلب من دیگر تحمل این همه هیجان را ندارد!
من سریعا به دیدار فرزندانم خواهم شتافت.
یا بهتر است کمی مکث و تأمل کنم
و با درد و رنج،
به صدای خونی که از شمشیرها جاریست، توجه کنم؟
نه، باید امشب هرسید را مخفیانه دیدار کنم!
به او بگو نیمهی شب نزد من بیاید،
در همین محراب که در پیشگاه خدایان اشکهای بسیار ریختهام،
و باعث شده است دلشان به رحم بیاید
و فرزندان مرا به من بازگردانند.
خدایان برزگ، فرزندان مرا به من بازگردانید!
این دو جوان معصوم و شریف را
که توسط یک شیاد رذل به کژراهه کشانده شدهاند،
به من بازگردانید!
حتی اگر از بخت بد من آن دو فرزندان من نباشند،
من آنها را به فرزندخواندگی قبول خواهم کرد
و پدرشان خواهم بود.
پایان پردهی سوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر