۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

تعصب‌گرایی یا محمد پیامبر - نمایشنامه‌ای از ولتر


تعصب‌گرایی یا محمد پیامبر 

نمایشنامه‌ای از ولتر 

مترجم: آزاده سپهری 


این نمایشنامه برای اولین بار در سال 1741  در شهر لیل در فرانسه به روی صحنه رفته و در سال 1742 به زبان اصلی در بلژیک منتشر شده است. 

ترجمه‌ی فارسی این نمایشنامه بر اساس متن انگلیسی به ترجمه‌ی William F. Fleming (تاریخ انتشار: 1901) و مقایسه ی آن با ترجمه‌ی یوهان ولفگانگ گوته به آلمانی (1802)، انجام گرفته است. 


نام نمایشنامه به فرانسوی، انگلیسی و آلمانی: 

Voltaire: Le fanatisme ou Mahomet le Prophète 

Voltaire: Fanaticism, or Mahomet the Prophet 

Voltaire: Mahomet. Trauerspiel in fünf Aufzügen 


این نمایشنامه در فرمت کتاب در پاییز 2021 توسط انتشارات فروغ (شهر کلن، آلمان) با تیراژ 200 نسخه منتشر شده است، و اکنون در این وبلاگ توسط مترجم بطور رایگان در دسترس همه علاقمندان قرار می گیرد. 


ترتیب نوشته های منتشرشده در یک وبلاگ از پایین به بالا است. جدیدترین یا آخرین پُست یک وبلاگ، اولین پُستی ست که دیده میشود. اولین پُستی که در یک وبلاگ منتشر شده، در ترتیب وبلاگ آخر صفحه (یا صفحات) قرار دارد. لیست پرده ها و صحنه ها در سمت راست صفحه در بخش "بایگانی وبلاگ" آمده است. 


(07 ژوئن 2022) 


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی چهارم


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی چهارم

 

محمد، عمر و علی (در یک سمت)، 

زید و جمعیت معترض (در سمتی دیگر)، 

پالمیرا (در وسط) 


زید (با خنجر در دست، و دچار ضعف بر اثر سم)

انتقام خون پدرم را بگیرید و این خائن را دستگیر کنید! 


محمد: 

ای مردمی که برای پیروی از من زاده شده‌اید، 

به حرف سرورتان گوش فرا دهید! 


زید: 

به حرفهای این هیولا گوش ندهید، و از من پیروی کنید... 

خدای بزرگ، چه تاریکی‌ای ناگهان چشمانم را فرا گرفت! 

(تلوتلوخوران به جلو می‌آید.) 

یاران من! حمله کنید! 

خدایا، دارم می‌میرم! 


محمد: 

عالی! 


پالمیرا (به سوی زید می‌دود)

برادر من! تو فقط خون پدرت را می‌توانی بریزی؟! 


زید: 

آه! نمی‌توانم حرکت کنم! کدام خدا مرا به این وضع انداخته است؟ 

(بیهوش می‌شود و بر زمین می‌افتد.) 


محمد: 

ای بی‌دینان، نتیجه‌ی مخالفت با محمد و شورش علیه او را ببینید و بترسید! 

ای جماعت بی‌خدا، که دچار خشمی کور شده‌اید، 

و جرات کرده‌اید به کفرگویی علیه من بپردازید، 

بدانید که پیغمبر خدا می‌تواند 

حتی بخاطر شک‌تان شما را مورد مجازات قرار دهد! 

خداوند مرا به کلام خود و صاعقه‌ی آسمانی مجهز کرده 

و اگر لازم باشد، می‌توانم در عرض یک لحظه 

همگی‌تان را تبدیل به گرد و خاک کنم! 

ای بینوایان، پیغمبر خدا و قوانینش را بشناسید 

و ببینید خداوند بین من و زید چگونه داوری می‌کند: 

خداوندا، از بین ما دو تن 

آنکه گناهکار است را به مجازات برسان و جانش را بگیر! 


پالمیرا: 

آه، برادر من! این هیولا عجب قدرت تسلطی بر مردم دارد! 

ببین چگونه خشک‌شان زده و از صدای او بر خود می‌لرزند! 

محمد مانند یک خدا همچنان قوانینش را به آنان تحمیل می‌کند. 

نکند تو هم قصد داری تسلیم محمد شوی؟! 


زید (در حالی که به یکی از همراهانش تکیه داده)

خداوند برادرت را به مجازات رسانده. 

جرمی که من مرتکب شدم، 

با اینکه از روی ناآگاهی بود، ولی بخشودنی نیست. 

پالمیرا، بدان که حتی در اوج کج‌اندیشی‌ام نیکی در قلب من جای داشت. 

محمد شیاد، ببین و بترس: 

اگر خداوند حتی یک خطا را اینگونه کیفر می‌دهد، 

پس مجازاتی بس سهمگین‌تر برای طراحان جنایت تعیین کرده است! 

پالمیرا، احساس می‌کنم مرگ مرا فرا گرفته، 

دور شو، تا نکند گریبان تو را هم بگیرد. 

(می‌میرد.) 


پالمیرا: 

مردم، این خدا نیست که زید را مجازات کرده، 

بدون شک به او سم خورانده‌اند... 


محمد: 

(حرف پالمیرا را قطع می‌کند و جمعیت را خطاب قرار می‌دهد.) 

ای بی‌خدایان، سرنوشت کسانی را که علیه من توطئه می‌کنند، ببینید! 

ببینید خداوند چگونه از کسانی که با من مخالفت می‌کنند، انتقام می‌گیرد! 

مرگ از من شنوایی دارد و به کمک من می آید: 

این جسد زرد و نحیفی که می‌بینید، بر این شهادت می‌دهد. 

شمشیر مرگ اکنون بالای سر شما قرار گرفته است، 

حواستان باشد که فرود نیاید! 

دشمنان من از خشم و غضب من آگاهی داشته باشند! 

هر کلمه و فکر علیه من، هر شورش در مخالفت با من 

به سختی مورد مجازات قرار خواهد گرفت! 

اگر از این خوشحالید که هنوز زنده‌اید، 

سپاسگزار من باشید و بدانید که زندگی‌تان را مدیون من هستید! 

اکنون به سرعت از اینجا فرار کنید تا خشم من برافروخته نشده! 


(جمعیت صحنه را ترک می‌کنند.) 


پالمیرا: 

مردم، بمانید و گول نخورید: 

این وحشی ددمنش برادر من را مسموم کرده است! 

هیولای شیاد، مرگ برادر من را به عنوان سند پیغمبری‌ات جلوه می‌دهی؟! 

تو از نیروی جنایت استفاده می‌کنی تا خود را به رتبه‌ی خدایی برسانی! 

ای قاتل خانواده ‌من، مرا هم بکش! 

آه، برادر من! بگذار من هم به تو بپیوندم! 

(خود را روی خنجر زید پرتاب می‌کند و خنجر در قلبش فرو می‌رود.) 


محمد: 

او را بگیرید و مانعش شوید! 


پالمیرا: 

دیگر دیر شده است. من خواهم مرد، و از شر تو راحت خواهم شد. 

شاید در آن دنیا خدایی عادل‌تر از خدای تو حاکم باشد 

و بی‌گناهان را به خوشبختی برساند. 

تو با خیال آسوده به حکمرانی‌ات ادامه بده، 

که انگار این دنیا فقط برای ظالمین ساخته شده! 

(می‌میرد.)


محمد: 

آه، او را از من گرفتند! 

تنها پاداشی را که فکر می‌کردم آن جنایت نصیبم کند، از دست دادم! 

با این همه پیروزی علیه دشمنانم، 

با این همه شکوه و قدرت، 

ولی گویا من‌ام که مورد مجازات قرار گرفته‌ام. 

پس پشیمانی و وجدان وجود دارد. 

جنایات من آخر سر مایه‌ی عذاب من شده است. 

خداوند متعال، 

که تو را وسیله‌ای برای رسیدن به خوشبختی و طرح‌های خود قرار داده‌ام، 

که علیه تو کفر می‌گفتم با اینکه همواره از تو می‌ترسیدم، 

اکنون وقتی می‌بینم مردم مرا می‌پرستند، 

احساس مجرم بودن می‌کنم. 

من مردم را فریب داده‌ام، ولی خودم را نمی‌توانم فریب دهم. 

من آن پدر و دو فرزند بی‌گناهش را به راحتی کشتم! 

گویا قلب من فقط برای نفرت و خشم ساخته شده است. 


(خطاب به عمر.)

عمر، ما باید این ضعف شرم‌آور مرا پنهان نگه داریم 

تا پیروزی‌ام را تضمین کنیم. 

من باید بر دنیا به عنوان یک موجود خداگونه حکم برانم. 

اگر مردم مرا انسان ببینند، 

امپراتوری من بر باد خواهد رفت. 



پایان نمایشنامه. 


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی سوم


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی سوم

 

محمد، پالمیرا، عمر، علی، عده‌ای از همراهان آنان 


عمر: 

همه چیز لو رفته است. 

هرسید قبل از اینکه بمیرد، آنها را از اسرارمان آگاه ساخته. 

مردم هم از قضیه باخبر شده‌اند، 

زندان را به اشغال خود درآورده‌اند و همه مسلح‌اند. 

با جسد خونین ظفیر بر روی دوش‌شان علیه تو شعار می‌دهند. 

زید رهبری‌شان را به عهده گرفته 

و آنان را به شورش و انتقام فرا می‌خواند. 

همه می‌خواهند جسد خونین ظفیر را ببینند، 

خیلی‌ها از روی کنجکاوی به جمعیت می‌پیوندند. 

زید در صدر جمعیت معترض فریاد می‌زند: "من قاتل پدرمم!" 

درد به او جانی تازه دمیده، و حس انتقام به او قوت بخشیده است. 

جمعیت یکصدا شعار می‌دهد: 

ما از خدای شما، از پیغمبرتان و از قوانین‌تان متنفریم! 

حتی آن دسته از شهروندان مکه که پذیرفته بودند تسلیم ما شوند، 

به معترضین پیوسته‌اند و علیه تو قصد قیام مسلحانه دارند. 

در همه جا صدای انتقام و خونریزی به گوش می‌رسد. 


پالمیرا: 

خداوند عادل، بی‌گناهان را به پیروزی برسان و جنایتکاران را مجازات کن! 


محمد (رو به عمر)

از چه می‌ترسید؟ 


عمر: 

من و سایر یارانت که به همراه تو به این شهر آمدیم، 

همه در کنار تو خواهیم ماند، 

و در مقابل شورشیان شجاعانه مقاومت خواهیم کرد. 

ما حاضریم جانمان را در راه تو بدهیم. 


محمد: 

من به تنهایی از همه شما محافظت خواهم کرد. 

به قدرت من اعتماد کنید. 


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی دوم


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی دوم

 

محمد، پالمیرا، چند محافظ 


پالمیرا: 

خدای من! اینجا کجاست؟ 


محمد: 

نگران نباش پالمیرا، 

من درباره سرنوشت مکه و سرنوشت تو تصمیمم را گرفته‌ام. 

بدان که آن واقعه‌ای که خاطره‌اش تو را دچار تشویش و وحشت می‌کند، 

رازی‌ست بین من و خدا که نباید فاش گردد. 

تو برای همیشه از زنجیر رها شده‌ای 

و اینجا آزاد و خوشبخت خواهی بود. 

برای زید ماتم نگیر 

و وظیفه‌ی تصمیم‌گیری در مورد سرنوشت انسانها را 

به عهده‌ی من بگذار. 

فقط به سرنوشت خودت بیاندیش: 

تو می‌دانی که من همیشه تو را دوست داشته‌ام، 

و برای تو مثل یک پدر بوده‌ام. 

اکنون ولی ممکن است سرنوشت و جایگاهی والاتر نصیبت شود، 

اگر که شایستگی‌ات ثابت شود. 

نگاهت را به نیک‌بختی‌ای که در انتظارت است معطوف کن 

و زید را از حافظه‌ات حذف کن. 

بگذار حس خوشحالی از رسیدن به شکوه و جلال 

- که فکرش را هم هیچوقت نمی‌کردی - 

جایگزین سایر احساساتت شود. 

بگذار قلبت پاسخگوی مهربانی من باشد، 

و از احکام و قوانین من پیروی کن - 

کاری که همه دنیا می‌کند. 


پالمیرا: 

چه می‌شنوم؟! تو از قانون و بخشندگی حرف می‌زنی؟! 

از تو انتظار خوشبختی داشته باشم، شیاد خونخوار؟ 

من برای همیشه از تو روی برگردانده‌ام، 

تو باعث مرگ اعضای خانواده من شدی! 

آخرین جنایت تو نه تنها درد و رنج مرا بیشتر کرد، 

بلکه حتی خشمت را فرو ننشاند. 

خدایا، آیا چنین کسی پیغمبر مقدس توست که او را می‌پرستیدم؟! 

هیولای ددمنش، تو دو انسان بی‌گناه را به پدرکشی واداشتی! 

ای اغواگر رسوا، 

که فکر می‌کنی می‌توانی مرا بخاطر جوانی و زودباوری‌ام گمراه کنی، 

چگونه چنین فکری می‌کنی که می‌توانی قلب مرا به دست بیاوری، 

وقتی که دامانت به خون پدر من آغشته است؟ 

این را بدان که پیروزی تو قطعی نیست، 

پرده‌ها به کنار رفته‌اند و انتقام در راه است. 

آیا صدای فریاد و خروش توده‌های مردم را می‌شنوی؟ 

پدر من از پشت سایه‌های مرگ همچنان تو را تعقیب می‌کند. 

مردم به پا خواسته‌اند و دست به اسلحه برده‌اند. 

آنها از من حمایت می‌کنند و به هر قیمت که شده 

مرا از چنگ تو رها خواهند ساخت. 

من روزی را می‌بینم که تو و اطرافیانت 

همه در خون خود بغلطتید! 

مکه، مدینه و کل آسیا به پا خواهند خواست 

تا پاسخ خشونت و ریاکاری تو را بدهند! 

تمام دنیا که تسلیم طلسم و ویرانگری تو شده، 

زنجیرهایش را خواهد شکست و از تو انتقام خواهد گرفت. 

دین تو که بر پایه‌ی جنون و ریاکاری استوار است، 

برای نسل‌های آینده فقط مایه‌ی شرمساری و سرافکندگی خواهد بود. 

جهنم، همان جایی که افرادی را که در قوانین پوچ تو شک می‌کنند 

با آن تهدید می‌کنید، سهم عادلانه‌ی تو از این دنیا خواهد بود! 

اکنون پاسخ من، امید و آرزوهای من و دعاهای من را می‌دانی. 


محمد: 

می‌بینم که به من خیانت شده! 

بدان هر که باشی و هر چه پیش آید، 

باید از من اطاعت ببری. 

بدان که بخشندگی من... 


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی اول


پرده‌ی پنجم، صحنه‌ی اول

 

محمد، عمر، چند محافظ دورتر 


عمر: 

ظفیر در آستانه‌ی مرگ است و مردم ناآرام شده‌اند. 

برای خواباندن ناآرامی‌ها ما سیاستی دوگانه در پیش می‌گیریم: 

در برابر طرفدارانت مرگ ظفیر را 

به عنوان یک معجزه و انتقام الهی در حمایت خداوند از تو جلوه می‌دهیم. 

در برابر آن عده که نامصمم‌اند 

ما خود را سوگوار نشان می‌دهیم 

و قول می‌دهیم که انتقام خون ظفیر را خواهیم گرفت. 

بر عدالت و حقانیت تو تاکید می‌کنیم، همچنین بر گذشت و بخشندگی‌ات. 

مردم در همه جا اینها را خواهند شنید 

و در برابر نام تو تعظیم خواهند کرد. 

اگر هم بقایای این آشوب ناخوشایند ادامه پیدا کند 

بیشتر به صدای موجی می‌ماند 

که پس از توفان با ساحل برخورد می‌کند، 

در زمانی که آسمان کاملا صاف و آرام شده است. 


محمد: 

بر ماست که با سکوت ابدی خود این امواج را تحت تسلط داشته باشیم. 

آیا جنگجویان من به شهر نزدیک شده‌اند؟ 


عمر: 

سپاهیان تو همه‌ی شب در حال پیشروی به سمت مکه بودند. 

عثمان از راههایی مخفی آنان را به پیش رانده است. 


محمد: 

چرا انسان همیشه یا باید بجنگد و دروغ بگوید یا به بردگی درآید؟ 

زید هنوز هم نمی‌داند که فردی که خونش را ریخته، پدرش است؟ 


عمر: 

چه کسی می‌توانست او را در جریان این راز بگذارد؟ 

هرسید تنها کسی بود که از این راز باخبر بود، 

و این راز را با خود به گور برد. 

زید هم بزودی بر اثر سمی که ما در پیاله‌اش ریخته بودیم، خواهد مرد. 

مرگ تدریجی او قبل از اینکه دست به قتل بزند، شروع شده بود. 

زمانی که پدرش را به سوی محراب می‌کشید، 

مرگ در رگانش جاری شده بود. 

اکنون او در زندان است و در آستانه‌ی مرگ. 

پالمیرا نیز تحت نظارت نگهبانان است 

و بزودی دوباره به خدمت تو درمی‌آید: 

او برای نجات زید حاضر به اطاعت از توست. 

من به او امید دادم که زید ممکن است مورد عفو قرار بگیرد. 

برای همین دیگر از شکوه و گلایه دست برداشته 

و قطعا دوباره از تو پیروی خواهد کرد. 

پالمیرا مطیع و سربراه است 

و برای فرمانبری ساخته شده، 

برای پرستش محمد به عنوان حاکم و پیغمبر و قانونگذار، 

برای خوشبخت کردن او. 

چقدر رنگ‌پریده و بیحال شده! ببین، دارند او را نزد تو می‌آورند! 


محمد: 

عمر، سریعا معتمدین مرا گرد هم آور و به اینجا برگرد! 


پرده‌ی چهارم، صحنه ششم


پرده‌ی چهارم، صحنه ششم

 

ظفیر، زید، پالمیرا، فانور، عمر، تعدادی از همراهان آنان 


عمر: 

نگهبانان، زید را دستگیر کنید! 

بقیه به کمک ظفیر بشتابند. 

محمد الان به اینجا می‌آید تا گناهکاران را به مجازات برساند، 

و قانون را به اجرا بگذارد. 


ظفیر: 

خدایا! چه می‌شنوم؟! 

تازه باید پایان این جنایت را نیز مشاهده‌گر باشم! 


زید: 

محمد گفته من باید مجازات شوم؟! 


پالمیرا: 

چه؟! این ظالم ددمنش که خودش دستور این قتل را داده بود! 


عمر: 

کسی چنین دستوری نداده بود! 


زید: 

مهم نیست! من سزاوار چنین مجازاتی می‌باشم، 

این بهایی‌ست که باید بخاطر زودباوری‌ام بپردازم! 


عمر: 

سربازان، دستور را اجرا کنید! 


پالمیرا: 

دست نگه دار، خائن! 


عمر: 

دوشیزه‌ی محترم، اگر زید را دوست داری، تسلیم شو! 

محمد محافظ و مراقب توست، 

تو می‌توانی خشم او را فرو بنشانی، 

شاید از مجازات زید صرفنظر کند. 

به دنبال من بیا تا تو را نزد او ببرم. 


پالمیرا: 

خدای بزرگ، چه مصیبت پایان‌ناپذیری نصیب من شده! 


(زید و پالمیرا توسط نگهبانان بیرون برده می‌شوند.)


ظفیر (رو به فانور)

خدایا، فرزندانم را بردند! 

نگون‌بخت‌ترین پدر در دنیا من‌ام! 

حتی زخم خنجری که زید بر من فرو آورد 

به اندازه‌ی این جدایی دردآور نیست! 


فانور: 

سرور من، ببین، دارد روز می‌شود، 

مردم جمع شده‌اند تا تو را ببینند. 

همه مسلح شده‌اند تا از تو و اهدافت دفاع کنند. 


ظفیر: 

زید و پالمیرا واقعا فرزندان من‌اند؟ 


فانور: 

شکی در این نداشته باش! 


ظفیر: 

فانور، به من کمک کن تا بتوانم حرکت کنم. 

من خواهم مرد، ولی ای خدایان بزرگ، 

فرزندان عزیز و بیرحم مرا نجات دهید 

و آنان را از خشونت دور نگه دارید، 

فرزندانم که دوستشان دارم و باعث مرگ من شدند. 



پایان پرده‌ی چهارم. 


پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی پنجم


پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی پنجم

 

ظفیر، زید، پالمیرا، فانور 


فانور: 

خداوندا! چه صحنه‌ی وحشتناکی! چه می‌بینم؟! 


ظفیر: 

آه، کاش می‌توانستم هرسید را ملاقات کنم! 

فانور، تویی؟ 

این قاتل من است! (به زید اشاره می‌کند.) 


فانور: 

چه جنایت وحشتناکی! چه راز مخوفی! 

زید نگون‌بخت، بدان که این پدر توست! 


زید: 

کی؟ 


پالمیرا: 

کی؟ ظفیر؟! 


زید: 

پدر من؟! 


ظفیر: 

خدای بزرگ! 


فانور: 

در آخرین دقایق زندگی‌اش هرسید مرا در آغوش گرفت، 

و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت: 

«شاید هنوز وقت باشد، بشتاب و جلوی یک پدرکشی را بگیر! 

نگذار زید پدرش را بکشد! 

من بخاطر اینکه از این راز وحشتناک خبردار شدم، 

توسط محمد به مجازات رسیدم! 

بشتاب و به ظفیر بیچاره خبر بده که زید پسر اوست و برادر پالمیرا». 


زید: 

پالمیرا؟! 


پالمیرا: 

زید برادر من است؟! 


ظفیر: 

آه، خدایان! آه طبیعت، تو به من دروغ نمی‌گفتی 

وقتی حس علاقه و ترحم و همدردی مرا نسبت به آنان برمی‌انگیختی! 

زید نگون‌بخت، 

چه چیز باعث شد تو به این جنایت وحشتناک دست بزنی؟! 


زید (روی زانوانش به زمین می‌افتد)

وظیفه‌شناسی، قدرشناسی، عشق به مردمم، و مذهبم! 

همه این چیزها که برای بشریت مقدسند، 

مرا به انجام وحشتناکترین جنایت واداشت. 

خنجرم را به من پس دهید! 


پالمیرا (در حالی که زانو زده و سعی می‌کند دست زید را عقب براند)

آه، پدر عزیزم! خدای بزرگ، 

این خنجر را در قلب من فرو کن! 

من بودم که زید را ترغیب به این جنایت وحشتناک می‌کردم؛ 

و زنای با محارم مجازات پدرکشی ما بود! 


زید: 

هیچ مجازاتی برای جنایات ما کافی نیست! 

مرا هم بکشید! 


ظفیر (فرزندانش را در آغوش می‌گیرد و آنان را می‌بوسد)

بگذارید فرزندانم را در آغوش بگیرم و آنان را ببوسم. 

خدایان در اوج رنج و بدبختی‌ام، مرا به خوشبختی رسانده‌اند! 

من سرنوشتم را می‌پذیرم: من خواهم مرد، 

ولی شما باید زنده‌ بمانید، فرزندانم! 

زید، پالمیرا! بخاطر طبیعت مقدس، بخاطر خون من که در رگان شما جاری‌ست، 

بخاطر خونی که اکنون از زخم من بر زمین می‌چکد، 

بخاطر ظلمی که بر شما روا شده، بخاطر قتل من، 

شما باید انتقام بگیرید! انتقام خون مرا بگیرید! 

ولی مواظب خودتان باشید! بزودی آن لحظه‌ی بزرگ فرا می‌رسد! 

بزودی آتش‌بس به پایان می‌رسد و این صحنه‌ی وحشتناک تغییر چهره می‌دهد! 

زمانی که روشنایی همه جا را فرا بگیرد، 

مردمان زخم‌خورده برپا خواهند خواست، 

و آن ظالم خائن را به مجازات خواهند رساند! 

خون ریخته‌شده‌ی من خشم آنان را چندین برابر خواهد کرد. 

منتظر آن لحظه باشید. 


زید: 

همین الان می‌روم و آن هیولا را می‌کشم! 

تا هم انتقام خون پدرم را گرفته باشم، 

و هم خودم به مجازات برسم و بمیرم! 


پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی چهارم


پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی چهارم

 

زید، پالمیرا (در گوشه‌ای)؛ ظفیر (نزدیک محراب)

 

ظفیر: 

ای خدایان محافظ مکه، 

ای خدایانی که از سوی فرقه‌ای شیاد مورد تهدید قرار گرفته‌اید، 

قدرت خود را بنمایانید و گوش فرا دهید 

به دعاهای ظفیر که شاید برای آخرین بار با شما گفتگو می‌کند. 

آتش‌بس به پایان رسیده است 

و جنگ دوباره از سر گرفته خواهد شد. 

اگر شما به پشتیبانی از یک شرور روی آورده‌اید... 


زید (رو به پالمیرا)

می‌شنوی چقدر کفر می‌گوید؟! 


ظفیر: 

... مرا بکشید! 

ولی بگذارید حداقل در لحظات پایانی عمرم 

فرزندانم را دوباره ببینم، 

در آغوش‌شان آخرین نفس‌هایم را بکشم 

و آنان پلک‌هایم را روی هم بگذارند. 

حسی به من می‌گوید که آنان در این نزدیکی‌اند... 


پالمیرا (رو به زید)

چه می‌گوید؟! فرزندانش؟! 


ظفیر: 

هیچ چیز نمی‌تواند به اندازه‌ی دیدن فرزندانم مرا خوشحال کند. 

خدایان مقدس! از فرزندانم محافظت کنید. 

کاری کنید که آنان نیز مانند من بیاندیشند، 

ولی مانند من دچار مصیبت نشوند! 


زید: 

ببین چگونه با خدایان دروغین‌اش راز و نیاز می‌کند! 

دیگر وقتش رسیده که او را بکشم! 

(خنجرش را بیرون می‌کشد.)

 

پالمیرا: 

چه می‌کنی؟! 


زید: 

خدمت به خدا، و جلب رضایت تو، 

تا شایسته‌ی بدست آوردن تو شوم. 

این خنجر متبرک 

برای کشتن دشمن خدا در دست من است. 

برویم! 

آیا در این باریکه‌ی تاریک 

خونی را که جلوی پایمان راه افتاده 

و این اشباح و سایه‌ها را که راه را به ما نشان می‌دهند، می‌بینی؟ 


پالمیرا: 

چه می‌گویی، زید؟! 


زید: 

ای خادمین مرگ! من به دنبال شما می‌آیم، 

مرا به سوی محراب ظفیر ببرید 

و دستان لرزان مرا هدایت کنید. 

برویم! 


پالمیرا: 

نه! بمان! از این اقدام فجیع صرفنظر کن. 


زید: 

دارد دیر می‌شود! زمانش فرا رسیده است! 

ببین چگونه محراب به لرزه درآمده! 


پالمیرا: 

آری، این ندای آسمان است، شک دیگر جایز نیست! 


زید: 

آیا می‌خواهد مرا به قتل تشویق کند یا می‌خواهد مانعم شود؟ 

دوباره صدای پیغمبر خدا در گوشم طنین افکنده است. 

او بخاطر ضعفم مرا مجدداً سرزنش خواهد کرد. 

پالمیرا! 


پالمیرا: 

بله؟ 


زید: 

دعای خیرت را روانه‌ی من کن! 

من رفتم تا وظیفه‌ام را به انجام برسانم. 

(خارج می‌شود و به پشت محراب که ظفیر در آنجاست می‌رود.)

 

پالمیرا (تنها)

سایه‌ی مرگ را می‌بینم! چه لحظه‌ی وحشتناکی! 

چه صدای هولناکی در درونم می‌شنوم! 

خون در رگانم منجمد شده! 

ولی اگر این قتل خواست خداوند باشد، 

من که هستم که بخواهم درباره‌ی آن قضاوت کنم 

یا آن را مورد سوال قرار دهم! 

من از خداوند اطاعت می‌کنم. 

ولی این حس پشیمانی که مرا فرا گرفته، از کجا می‌آید؟ 

آه، ولی چه کسی می‌تواند با قاطعیت 

از بر حق بودن یا گناهکار بودن خود آگاه باشد؟ 

خدای من! قتل انجام گرفت! فریاد کسی را که در حال مرگ است، می‌شنوم! 

زید!... 


زید (برمی‌گردد به جایی که قبل بود. با سرگردانی به دور و بر خود نگاه می‌کند)

کسی مرا صدا زد؟ کجایم؟ 

پالمیرا را نمی‌بینم. آیا مرا برای همیشه ترک گفته است؟ 


پالمیرا: 

عجب! آیا کسی را که همه زندگی‌اش مال توست، نمی‌بینی؟ 


زید: 

کجا هستیم؟ 


پالمیرا: 

به من بگو، آیا آن حکم وحشتناک و عهد غم‌انگیز تو اجرا شد؟ 


زید: 

درباره چه حرف می‌زنی؟ 


پالمیرا: 

آیا ظفیر کشته شد؟ 


زید: 

کی؟ ظفیر؟ 


پالمیرا: 

آه خدای بزرگ که تشنه‌ی خون بودی، 

روح پریشان او را مرمت بخش! 

زید، بیا سریعاً از اینجا برویم! 


زید: 

احساس می‌کنم زانوانم سست شده‌اند. 

(می‌نشیند.) 

آه، دوباره روشنایی را می‌بینم و احساس می‌کنم که از نو متولد شده‌ام. 

این تویی، پالمیرا؟ 


پالمیرا: 

چه کردی؟ 


زید: 

(از جا برمی‌خیزد.) 

من؟ فقط اطاعت کردم، همین. 

به او حمله‌ور شدم، 

با دستانی مستأصل‌ موی سفید او را چنگ زدم 

و او را بر زمین انداختم. 

خدایا، این خواست تو بود! 

با رنگی پریده و دلی پُر از آشوب 

این خنجر مقدس را در قلب او فرو کردم. 

می‌خواستم دوباره ضربه‌ای بر او فرو آورم، 

ولی این پیرمردِ باوقار در آغوش من ناله‌ای بسیار غم‌انگیز سر داد. 

نگاه پُر محبت او نشان از شخصیت برجسته‌ی او و خصوصیاتی ارجمند داشت، 

و روح مرا سرشار از ملاطفت و احساس پشیمانی کرد. 

ای کاش من بجای او مُرده بودم! 


پالمیرا: 

باید سریعاً فرار کنیم و نزد محمد برویم. 

او از ما محافظت خواهد کرد. 

در کنار این جسد خونین در خطر هستی. 

دنبال من بیا! 


زید: 

نمی‌توانم! 

پالمیرا، احساس می‌کنم دارم می‌میرم... 


پالمیرا: 

چه چیز باعث شده اینقدر پریشان و غمگین شوی؟ 


زید (در حال گریه)

آه، اگر نگاه او را دیده بودی 

وقتی که خنجر داشت در قلبش فرو می‌رفت! 

من آماده شده بودم فرار کنم، 

که صدای او را شنیدم. مرا صدا می‌زد. 

داشت خنجر را از سینه‌اش بیرون می‌کشید، 

و با نگاهی پُر از درد به من می‌نگریست. 

در همان حال به من گفت: «زید عزیز! زید بیچاره!» 

صدای او، نگاه‌های او، آن خنجر لعنتی، 

تصویر ظفیر غلطیده در خون جلوی پای من، 

اینها همه هنوز جلوی چشمم است. 

چه کردیم ما؟! 


پالمیرا: 

دارند می‌آیند! برایت خیلی نگرانم! 

بخاطر عشق و پیوند ناگسستنی‌مان 

فرار کن و خودت را به جایی امن برسان! 


زید: 

برو و مرا راحت بگذار. 

چرا باید برای عشق نافرجام‌مان چنین قربانی‌ای طلبیده می‌شد؟ 

اگر تو نبودی، اگر تو مرا وادار به این کار نکرده بودی، 

من هیچگاه حاضر نمی‌شدم حتی از خداوند دستور قتل بپذیرم. 


پالمیرا: 

چقدر با من نامهربان شده‌ای! 

نمی‌دانی من هم مانند تو در رنج و عذابم؟ 

عشق من، به من ترحم داشته باش. 


زید: 

پالمیرا! این چیست دارد نزدیک می‌شود و مرا وحشت‌زده کرده؟ 


(ظفیر آرام آرام از روی زمین برمی‌خیزد، در حالی که از محراب به عنوان تکیه‌گاه استفاده می‌کند.)

 

پالمیرا: 

این ظفیر نگون‌بخت است 

که دارد با مرگ می‌جنگد 

و غرق در خون تلاش می‌کند به سمت ما بیاید. 


زید: 

به نزد او می‌روی؟ 


پالمیرا: 

مجبورم! پشیمانی و حس ترحم 

که مرا از درون دچار چندپارگی کرده، 

مرا به سوی او می‌کشاند، 

بدون اینکه بتوانم در مقابل احساساتم مقاومت کنم. 


ظفیر: 

(جلو می‌آید و به پالمیرا تکیه می‌کند.) 

آه، ای دختر مهربان، راهنمای قدم‌های سست من باش! 


(می‌نشیند.) 

زید قدرنشناس! تو سعی کردی جان مرا بگیری، 

ولی الان به گریه افتاده‌ای! 

حس ترحم تو قوی‌تر از خشم‌ات است. 

ولی دیگر دیر شده است. 


پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی سوم


پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی سوم

 

زید، پالمیرا 


زید: 

پالمیرا، تو اینجا چه می‌کنی؟! 

چه چیز تو را به این مکان مرگبار کشانده است؟ 


پالمیرا: 

ترس و عشق 

مرا به دنبال تو به اینجا کشانده است، 

تا دستانت را که آماده‌ی قتلی مقدس‌اند، 

غرق در اشک خود کنم. 

به من بگو، چه وظیفه‌ی وحشتناکی بر دوش تو گذاشته شده است؟ 

چه کسی را باید قربانی کنی؟ 

آیا از محمد و خدای او اطاعت خواهی کرد؟ 


زید: 

آه پالمیرا که همه احساسات و عشقم در اختیار توست! 

خشم مرا جهت بده، ذهن مرا روشن نما، و مرا هدایت کن! 

در ذهن من جای خدا را بگیر، خدایی که قادر به درکش نیستم. 

چرا خداوند مرا به عنوان ابزار انتقام‌جویی‌اش برگزیده است؟! 

آیا دستورات خوفناک پیغمبر فسخ‌نشدنی‌اند؟ 


پالمیرا: 

از شک و تردید پرهیز کن. 

محمد از همه شِکوه‌ها و اندوه پنهانی ما باخبر می‌شود. 

همه او را می‌پرستند و در ربانیت او شکی ندارند. 

شک، کفر محسوب می‌شود. 

خدای او باید تنها خدای حقیقی باشد، 

وگرنه محمد همیشه پیروز نمی‌شد. 


زید: 

باید اینطور باشد، چرا که پالمیرا به او معتقد است و او را می‌پرستد. 

ولی ذهن پریشان من هنوز هم نمی‌تواند درک کند 

که خدایی که اینقدر مهربان و بخشنده است 

و پدر همه‌ی انسان‌هاست، 

چگونه دستور قتل به من داده است؟ 

بخوبی می‌دانم که شک من جرم محسوب می‌شود 

و هر فرد خداباوری باید بدون تردید و پشیمانی 

قربانی را سلاخی کند. 

محمد به من توضیح داد که خداوند ظفیر را محکوم کرده است 

و من را به عنوان مجری قوانین الهی‌اش برگزیده است. 

من در مقابل محمد سکوت کردم، 

تصمیم گرفتم از دستورش اطاعت کنم، 

و با افتخار به عهد مقدس خویش عمل نمایم 

و دشمن خدا را به قتل برسانم.  

ولی شاید خدایی دیگر، 

دست مرا به عقب می‌کشید. 

وقتی ظفیر را در آن حالت درماندگی دیدم، 

مذهب همه‌ی قدرتش را در نزد من از دست داد. 

فقط ندای انجام وظیفه بود 

که هنوز مرا به اجرای دستور قتل وامی‌داشت. 

ولی قلب من تحت تاثیر صدای انسانیت قرار گرفته بود. 

و محمد با چه خشم و خشونتی مرا به ضعف متهم کرد. 

با چه ابهت و اقتداری او توانست احساسات مرا آهنین کند 

و مرا دوباره مصمم کند. 

مذهب از چه قدرت وحشتناکی برخوردار است! 

ولی قلب من دوباره دچار ترس و تردید شده است. 

پالمیرا! شاید من واقعاً ضعیف باشم، من نمی‌توانم مرتکب قتل شوم! 

از طرفی خشمی مقدس بر من حکم می‌راند، از طرفی دیگر ترحم. 

توفان احساسات مرا در محاصره‌ی خود گرفته است. 

من از اینکه سنگدل و وحشی باشم، می‌ترسم. 

ولی از روی آوردن به کفر نیز هراس دارم. 

من فکر می‌کنم برای قتل ساخته نشده‌ام. 

ولی چه می‌شود کرد! خدا به من دستور داده است، 

و من نیز با او عهد بسته‌ام. 

اشکهای من از اندوه و خشم جاری‌ست. 

پالمیرا! تو شاهدی که من در سیل و توفان رنج و عذاب گیر کرده‌ام، 

که از طرفی مرا به پیش می‌راند، و از طرفی به عقب می‌کشاند. 

فقط تو می‌توانی مرا از ناآرامی و پریشانی نجات دهی. 

قلب ما با استوارترین پیوند به هم گره خورده است، 

ولی اگر من این قتل را انجام ندهم، 

تو را برای همیشه از دست خواهم داد. 

این هزینه‌ای‌ست که برای رسیدن به تو باید بپردازم. 


پالمیرا: 

من به عنوان پاداش قتل ظفیر تعیین شده‌ام؟! 


زید: 

آری، طبق حکم خداوند و محمد. 


پالمیرا: 

ولی عشق با قساوت و خشونت سازگاری ندارد. 


زید: 

محمد فقط حاضر است تو را به قاتل ظفیر بدهد. 


پالمیرا: 

چه جهیزیه‌ی وحشتناکی! 


زید: 

ولی این خواست خداوند است. 

و من، هم خدمتگذار دین خواهم بود، هم خدمتگذار عشق. 


پالمیرا: 

افسوس! 


زید: 

تو می‌دانی که نافرمانی مجازاتی سخت در پی دارد. 


پالمیرا: 

اگر خداوند تو را مامور انتقام‌گیری خود کرده، 

اگر او خواهان ریختن خونی‌ست که تو قولش را داده‌ای... 


زید: 

به من بگو چه باید کنم تا بتوانم تو را بدست آورم؟! 


پالمیرا: 

خدای بزرگ! حتی فکرش نیز لرزه بر اندامم میافکند. 


زید: 

من از لابلای حرفهای تو موافقت تو را شنیدم. 


پالمیرا: 

موافقت من؟! 


زید: 

آری. این خواست تو بود. 


پالمیرا: 

عجب فکر نفرت‌انگیزی! 

کدام سخن من باعث شد تو چنین برداشتی کنی؟ 


زید: 

خداوند از طریق تو به من نشانه داد، 

و من دستور او را اجرا خواهم کرد. 

در همین لحظات ظفیر به این محراب لعن‌شده خواهد آمد 

تا در پنهان با خدایانش که مورد نفرت ما هستند، 

راز و نیاز کند. 

پالمیرا، سریعا اینجا را ترک کن! 


پالمیرا: 

نه، من نمی‌توانم تو را ترک کنم! 


زید: 

تو نباید صحنه‌ی شومی را که در پیش است، ببینی! 

پالمیرا، لحظاتی وحشتناک پیش روست. 

از اینجا برو! سریعا به مکانی که به تو گفته بودم، برو. 

در آنجا در نزدیکی پیغمبر خواهی بود! عجله کن! 


پالمیرا: 

این پیرمرد واقعاً قرار است کشته شود؟! 


زید: 

آری. این حکم خداوند است. 

من باید او را بر زمین بیفکنم 

و خنجر را سه بار در قلبش فرو کنم، 

تا خونش نقش بر این محراب گردد. 


پالمیرا: 

او قرار است به دست تو بمیرد! افتاده بر روی زمین! غرق در خون! 

خدای من! چه وحشتناک! 

ببین! دارد می‌آید! 


(پرده از روی بخش عقبی صحنه به کنار می‌رود. محرابی در آنجا نمایان می‌شود.) 


پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی دوم


پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی دوم

 

محمد، عمر (در گوشه‌ای از صحنه)، 

زید (در گوشه‌ای دیگر، دور از آنان) 


زید: 

باید وظیفه‌ی وحشتناک خود را به انجام برسانم. 


محمد (رو به عمر)

برویم. باید به دنبال راههای دیگری نیز باشیم 

تا به قدرتم استحکام بیشتر بخشیم. 


زید (تنها)

هیچ پاسخی در مقابل سخنان محمد نداشتم. 

یک کلمه از سوی او کافی‌ست تا مغشوش شوم. 

او این وظیفه‌ی مقدس وحشتناک را بر دوش من نهاد، 

ولی نتوانست قلب مرا متقاعد کند. 

به هر روی. اگر این دستور خداوند است، 

من مسلماً باید اطاعت کنم. 

خدای بزرگ! چه اطاعتی! و چه هزینه‌ی سنگینی باید بابت آن بپردازم!