۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی پنجم


پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی پنجم

 

ظفیر، زید، پالمیرا، فانور 


فانور: 

خداوندا! چه صحنه‌ی وحشتناکی! چه می‌بینم؟! 


ظفیر: 

آه، کاش می‌توانستم هرسید را ملاقات کنم! 

فانور، تویی؟ 

این قاتل من است! (به زید اشاره می‌کند.) 


فانور: 

چه جنایت وحشتناکی! چه راز مخوفی! 

زید نگون‌بخت، بدان که این پدر توست! 


زید: 

کی؟ 


پالمیرا: 

کی؟ ظفیر؟! 


زید: 

پدر من؟! 


ظفیر: 

خدای بزرگ! 


فانور: 

در آخرین دقایق زندگی‌اش هرسید مرا در آغوش گرفت، 

و در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت: 

«شاید هنوز وقت باشد، بشتاب و جلوی یک پدرکشی را بگیر! 

نگذار زید پدرش را بکشد! 

من بخاطر اینکه از این راز وحشتناک خبردار شدم، 

توسط محمد به مجازات رسیدم! 

بشتاب و به ظفیر بیچاره خبر بده که زید پسر اوست و برادر پالمیرا». 


زید: 

پالمیرا؟! 


پالمیرا: 

زید برادر من است؟! 


ظفیر: 

آه، خدایان! آه طبیعت، تو به من دروغ نمی‌گفتی 

وقتی حس علاقه و ترحم و همدردی مرا نسبت به آنان برمی‌انگیختی! 

زید نگون‌بخت، 

چه چیز باعث شد تو به این جنایت وحشتناک دست بزنی؟! 


زید (روی زانوانش به زمین می‌افتد)

وظیفه‌شناسی، قدرشناسی، عشق به مردمم، و مذهبم! 

همه این چیزها که برای بشریت مقدسند، 

مرا به انجام وحشتناکترین جنایت واداشت. 

خنجرم را به من پس دهید! 


پالمیرا (در حالی که زانو زده و سعی می‌کند دست زید را عقب براند)

آه، پدر عزیزم! خدای بزرگ، 

این خنجر را در قلب من فرو کن! 

من بودم که زید را ترغیب به این جنایت وحشتناک می‌کردم؛ 

و زنای با محارم مجازات پدرکشی ما بود! 


زید: 

هیچ مجازاتی برای جنایات ما کافی نیست! 

مرا هم بکشید! 


ظفیر (فرزندانش را در آغوش می‌گیرد و آنان را می‌بوسد)

بگذارید فرزندانم را در آغوش بگیرم و آنان را ببوسم. 

خدایان در اوج رنج و بدبختی‌ام، مرا به خوشبختی رسانده‌اند! 

من سرنوشتم را می‌پذیرم: من خواهم مرد، 

ولی شما باید زنده‌ بمانید، فرزندانم! 

زید، پالمیرا! بخاطر طبیعت مقدس، بخاطر خون من که در رگان شما جاری‌ست، 

بخاطر خونی که اکنون از زخم من بر زمین می‌چکد، 

بخاطر ظلمی که بر شما روا شده، بخاطر قتل من، 

شما باید انتقام بگیرید! انتقام خون مرا بگیرید! 

ولی مواظب خودتان باشید! بزودی آن لحظه‌ی بزرگ فرا می‌رسد! 

بزودی آتش‌بس به پایان می‌رسد و این صحنه‌ی وحشتناک تغییر چهره می‌دهد! 

زمانی که روشنایی همه جا را فرا بگیرد، 

مردمان زخم‌خورده برپا خواهند خواست، 

و آن ظالم خائن را به مجازات خواهند رساند! 

خون ریخته‌شده‌ی من خشم آنان را چندین برابر خواهد کرد. 

منتظر آن لحظه باشید. 


زید: 

همین الان می‌روم و آن هیولا را می‌کشم! 

تا هم انتقام خون پدرم را گرفته باشم، 

و هم خودم به مجازات برسم و بمیرم! 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر