۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی چهارم


پرده‌ی چهارم، صحنه‌ی چهارم

 

زید، پالمیرا (در گوشه‌ای)؛ ظفیر (نزدیک محراب)

 

ظفیر: 

ای خدایان محافظ مکه، 

ای خدایانی که از سوی فرقه‌ای شیاد مورد تهدید قرار گرفته‌اید، 

قدرت خود را بنمایانید و گوش فرا دهید 

به دعاهای ظفیر که شاید برای آخرین بار با شما گفتگو می‌کند. 

آتش‌بس به پایان رسیده است 

و جنگ دوباره از سر گرفته خواهد شد. 

اگر شما به پشتیبانی از یک شرور روی آورده‌اید... 


زید (رو به پالمیرا)

می‌شنوی چقدر کفر می‌گوید؟! 


ظفیر: 

... مرا بکشید! 

ولی بگذارید حداقل در لحظات پایانی عمرم 

فرزندانم را دوباره ببینم، 

در آغوش‌شان آخرین نفس‌هایم را بکشم 

و آنان پلک‌هایم را روی هم بگذارند. 

حسی به من می‌گوید که آنان در این نزدیکی‌اند... 


پالمیرا (رو به زید)

چه می‌گوید؟! فرزندانش؟! 


ظفیر: 

هیچ چیز نمی‌تواند به اندازه‌ی دیدن فرزندانم مرا خوشحال کند. 

خدایان مقدس! از فرزندانم محافظت کنید. 

کاری کنید که آنان نیز مانند من بیاندیشند، 

ولی مانند من دچار مصیبت نشوند! 


زید: 

ببین چگونه با خدایان دروغین‌اش راز و نیاز می‌کند! 

دیگر وقتش رسیده که او را بکشم! 

(خنجرش را بیرون می‌کشد.)

 

پالمیرا: 

چه می‌کنی؟! 


زید: 

خدمت به خدا، و جلب رضایت تو، 

تا شایسته‌ی بدست آوردن تو شوم. 

این خنجر متبرک 

برای کشتن دشمن خدا در دست من است. 

برویم! 

آیا در این باریکه‌ی تاریک 

خونی را که جلوی پایمان راه افتاده 

و این اشباح و سایه‌ها را که راه را به ما نشان می‌دهند، می‌بینی؟ 


پالمیرا: 

چه می‌گویی، زید؟! 


زید: 

ای خادمین مرگ! من به دنبال شما می‌آیم، 

مرا به سوی محراب ظفیر ببرید 

و دستان لرزان مرا هدایت کنید. 

برویم! 


پالمیرا: 

نه! بمان! از این اقدام فجیع صرفنظر کن. 


زید: 

دارد دیر می‌شود! زمانش فرا رسیده است! 

ببین چگونه محراب به لرزه درآمده! 


پالمیرا: 

آری، این ندای آسمان است، شک دیگر جایز نیست! 


زید: 

آیا می‌خواهد مرا به قتل تشویق کند یا می‌خواهد مانعم شود؟ 

دوباره صدای پیغمبر خدا در گوشم طنین افکنده است. 

او بخاطر ضعفم مرا مجدداً سرزنش خواهد کرد. 

پالمیرا! 


پالمیرا: 

بله؟ 


زید: 

دعای خیرت را روانه‌ی من کن! 

من رفتم تا وظیفه‌ام را به انجام برسانم. 

(خارج می‌شود و به پشت محراب که ظفیر در آنجاست می‌رود.)

 

پالمیرا (تنها)

سایه‌ی مرگ را می‌بینم! چه لحظه‌ی وحشتناکی! 

چه صدای هولناکی در درونم می‌شنوم! 

خون در رگانم منجمد شده! 

ولی اگر این قتل خواست خداوند باشد، 

من که هستم که بخواهم درباره‌ی آن قضاوت کنم 

یا آن را مورد سوال قرار دهم! 

من از خداوند اطاعت می‌کنم. 

ولی این حس پشیمانی که مرا فرا گرفته، از کجا می‌آید؟ 

آه، ولی چه کسی می‌تواند با قاطعیت 

از بر حق بودن یا گناهکار بودن خود آگاه باشد؟ 

خدای من! قتل انجام گرفت! فریاد کسی را که در حال مرگ است، می‌شنوم! 

زید!... 


زید (برمی‌گردد به جایی که قبل بود. با سرگردانی به دور و بر خود نگاه می‌کند)

کسی مرا صدا زد؟ کجایم؟ 

پالمیرا را نمی‌بینم. آیا مرا برای همیشه ترک گفته است؟ 


پالمیرا: 

عجب! آیا کسی را که همه زندگی‌اش مال توست، نمی‌بینی؟ 


زید: 

کجا هستیم؟ 


پالمیرا: 

به من بگو، آیا آن حکم وحشتناک و عهد غم‌انگیز تو اجرا شد؟ 


زید: 

درباره چه حرف می‌زنی؟ 


پالمیرا: 

آیا ظفیر کشته شد؟ 


زید: 

کی؟ ظفیر؟ 


پالمیرا: 

آه خدای بزرگ که تشنه‌ی خون بودی، 

روح پریشان او را مرمت بخش! 

زید، بیا سریعاً از اینجا برویم! 


زید: 

احساس می‌کنم زانوانم سست شده‌اند. 

(می‌نشیند.) 

آه، دوباره روشنایی را می‌بینم و احساس می‌کنم که از نو متولد شده‌ام. 

این تویی، پالمیرا؟ 


پالمیرا: 

چه کردی؟ 


زید: 

(از جا برمی‌خیزد.) 

من؟ فقط اطاعت کردم، همین. 

به او حمله‌ور شدم، 

با دستانی مستأصل‌ موی سفید او را چنگ زدم 

و او را بر زمین انداختم. 

خدایا، این خواست تو بود! 

با رنگی پریده و دلی پُر از آشوب 

این خنجر مقدس را در قلب او فرو کردم. 

می‌خواستم دوباره ضربه‌ای بر او فرو آورم، 

ولی این پیرمردِ باوقار در آغوش من ناله‌ای بسیار غم‌انگیز سر داد. 

نگاه پُر محبت او نشان از شخصیت برجسته‌ی او و خصوصیاتی ارجمند داشت، 

و روح مرا سرشار از ملاطفت و احساس پشیمانی کرد. 

ای کاش من بجای او مُرده بودم! 


پالمیرا: 

باید سریعاً فرار کنیم و نزد محمد برویم. 

او از ما محافظت خواهد کرد. 

در کنار این جسد خونین در خطر هستی. 

دنبال من بیا! 


زید: 

نمی‌توانم! 

پالمیرا، احساس می‌کنم دارم می‌میرم... 


پالمیرا: 

چه چیز باعث شده اینقدر پریشان و غمگین شوی؟ 


زید (در حال گریه)

آه، اگر نگاه او را دیده بودی 

وقتی که خنجر داشت در قلبش فرو می‌رفت! 

من آماده شده بودم فرار کنم، 

که صدای او را شنیدم. مرا صدا می‌زد. 

داشت خنجر را از سینه‌اش بیرون می‌کشید، 

و با نگاهی پُر از درد به من می‌نگریست. 

در همان حال به من گفت: «زید عزیز! زید بیچاره!» 

صدای او، نگاه‌های او، آن خنجر لعنتی، 

تصویر ظفیر غلطیده در خون جلوی پای من، 

اینها همه هنوز جلوی چشمم است. 

چه کردیم ما؟! 


پالمیرا: 

دارند می‌آیند! برایت خیلی نگرانم! 

بخاطر عشق و پیوند ناگسستنی‌مان 

فرار کن و خودت را به جایی امن برسان! 


زید: 

برو و مرا راحت بگذار. 

چرا باید برای عشق نافرجام‌مان چنین قربانی‌ای طلبیده می‌شد؟ 

اگر تو نبودی، اگر تو مرا وادار به این کار نکرده بودی، 

من هیچگاه حاضر نمی‌شدم حتی از خداوند دستور قتل بپذیرم. 


پالمیرا: 

چقدر با من نامهربان شده‌ای! 

نمی‌دانی من هم مانند تو در رنج و عذابم؟ 

عشق من، به من ترحم داشته باش. 


زید: 

پالمیرا! این چیست دارد نزدیک می‌شود و مرا وحشت‌زده کرده؟ 


(ظفیر آرام آرام از روی زمین برمی‌خیزد، در حالی که از محراب به عنوان تکیه‌گاه استفاده می‌کند.)

 

پالمیرا: 

این ظفیر نگون‌بخت است 

که دارد با مرگ می‌جنگد 

و غرق در خون تلاش می‌کند به سمت ما بیاید. 


زید: 

به نزد او می‌روی؟ 


پالمیرا: 

مجبورم! پشیمانی و حس ترحم 

که مرا از درون دچار چندپارگی کرده، 

مرا به سوی او می‌کشاند، 

بدون اینکه بتوانم در مقابل احساساتم مقاومت کنم. 


ظفیر: 

(جلو می‌آید و به پالمیرا تکیه می‌کند.) 

آه، ای دختر مهربان، راهنمای قدم‌های سست من باش! 


(می‌نشیند.) 

زید قدرنشناس! تو سعی کردی جان مرا بگیری، 

ولی الان به گریه افتاده‌ای! 

حس ترحم تو قوی‌تر از خشم‌ات است. 

ولی دیگر دیر شده است. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر