۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

پرده‌ی دوم، صحنه‌ی سوم


پرده‌ی دوم، صحنه‌ی سوم

 

محمد، عمر، علی، هرسید، تعدادی از همراهان آنان، زید، پالمیرا 


محمد: 

پیروان قدرت متعال من! زبردستان شکست‌ناپذیر والا! 

علی، مراد، هرسید و عمون! 

به مردم این شهر بازبپیوندید و آنان را از طرف من 

به راه راست هدایت کنید. 

به آنان وعده بدهید، و تهدیدشان کنید. 

آنان را در راه رسیدن به حقیقت رهبری کنید، 

تا بدانند که فقط خدای من را باید پرستید، 

و مهمتر اینکه از او باید ترس داشت. 

زید هم اینجاست؟! 


زید: 

پدر من! فرمانروای من! 

خدایی که تو را الهام می‌دهد، راهگشای من شد، 

و قبل از اینکه تو فرمان بدهی، 

من خودم را به اینجا رساندم، 

آماده برای خدمت و فدا کردن جانم برای تو. 


محمد: 

بهتر بود صبر می‌کردی تا فرمانم را دریافت کنی. 

کسی که فرای وظیفه‌اش عمل می‌کند، اصول فرمانبری را بلد نیست. 

من از خدا اطاعت می‌کنم، و تو باید از من اطاعت کنی. 


پالمیرا: 

سروَر من! بی‌صبری و بی‌قراری او را ببخش! 

ما هر دو دوران کودکی‌مان را در کنار تو سپری کرده‌ایم، 

و سرنوشت، افکار و احساساتی مشابه داریم: 

افسوس! زندگی من در سالهای اخیر آکنده از درد و رنج بوده است، 

در دوری از تو و از زید، به عنوان یک زندانی. 

بعد از مدتها روزنه‌ای از امید به من رو کرده است، 

ولی تو آن را با نامهربانی دوباره تیره و تار کردی. 


محمد: 

بس است، پالمیرا! من قلب و احساسات تو را می‌شناسم. 

نگران نباش، 

جنگ و وظایفم باعث نمی‌شود که تو را از یاد ببرم. 

من همانقدر در قبال تو احساس مسئولیت می‌کنم، که در قبال جهان. 


(رو به زید.) 

زید، برو به جنگجویان من بپیوند. 


و تو، ای پالمیرای جوان و مهربان، 

فراموش نکن که در خدمتگذاری به خدا 

فقط از ظفیر باید بترسی. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر