پردهی دوم، صحنهی سوم
محمد، عمر، علی، هرسید، تعدادی از همراهان آنان، زید، پالمیرا
محمد:
پیروان قدرت متعال من! زبردستان شکستناپذیر والا!
علی، مراد، هرسید و عمون!
به مردم این شهر بازبپیوندید و آنان را از طرف من
به راه راست هدایت کنید.
به آنان وعده بدهید، و تهدیدشان کنید.
آنان را در راه رسیدن به حقیقت رهبری کنید،
تا بدانند که فقط خدای من را باید پرستید،
و مهمتر اینکه از او باید ترس داشت.
زید هم اینجاست؟!
زید:
پدر من! فرمانروای من!
خدایی که تو را الهام میدهد، راهگشای من شد،
و قبل از اینکه تو فرمان بدهی،
من خودم را به اینجا رساندم،
آماده برای خدمت و فدا کردن جانم برای تو.
محمد:
بهتر بود صبر میکردی تا فرمانم را دریافت کنی.
کسی که فرای وظیفهاش عمل میکند، اصول فرمانبری را بلد نیست.
من از خدا اطاعت میکنم، و تو باید از من اطاعت کنی.
پالمیرا:
سروَر من! بیصبری و بیقراری او را ببخش!
ما هر دو دوران کودکیمان را در کنار تو سپری کردهایم،
و سرنوشت، افکار و احساساتی مشابه داریم:
افسوس! زندگی من در سالهای اخیر آکنده از درد و رنج بوده است،
در دوری از تو و از زید، به عنوان یک زندانی.
بعد از مدتها روزنهای از امید به من رو کرده است،
ولی تو آن را با نامهربانی دوباره تیره و تار کردی.
محمد:
بس است، پالمیرا! من قلب و احساسات تو را میشناسم.
نگران نباش،
جنگ و وظایفم باعث نمیشود که تو را از یاد ببرم.
من همانقدر در قبال تو احساس مسئولیت میکنم، که در قبال جهان.
(رو به زید.)
زید، برو به جنگجویان من بپیوند.
و تو، ای پالمیرای جوان و مهربان،
فراموش نکن که در خدمتگذاری به خدا
فقط از ظفیر باید بترسی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر