۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

پرده‌ی دوم، صحنه‌ی ششم


پرده‌ی دوم، صحنه‌ی ششم

 

محمد، عمر 


عمر: 

محمد، تا دیر نشده باید اقدام کنی. 

خبرچینی اسرار دشمنان تو را به من فروخته است: 

فردا آتش‌بس پایان می‌یابد، 

و ظفیر دوباره در موضع قدرت قرار می‌گیرد. 

جان تو در خطر است، 

نیمی از اعضای شورای دولت به محکومیت تو رای داده‌اند، 

و آنهایی که جرات جنگ با تو را ندارند 

ممکن است از طریق یک ضارب به جان تو سوقصد کنند. 

آنان قتل یک قهرمان را مجازات قانونی می‌نامند 

و نقشه‌ی شوم‌شان را، عدالت. 


محمد: 

به زودی آنان طمع خشم و انتقام من را خواهند چشید! 

ظفیر باید به هلاکت برسد! 


عمر: 

سر ظفیر که جلوی پای تو بیفتد، 

بقیه تسلیم خواهند شد. 

فقط عجله کن! 


محمد: 

علیرغم خشمم، مجبورم دستی را که آن ضربه‌ی مهلک را بر او وارد خواهد آورد، 

پنهان نگه دارم، تا بدینگونه شک عوام را از خود دور کرده و به جهتی دیگر هدایت کنم. 


عمر: 

عوام حقیرتر از آنند که لازم باشد توجهی به آنان داشته باشیم. 


محمد: 

ولی آنها هستند که قرار است ما را بپرستند. 

برای همین به فردی نیاز دارم که از من اطاعت داشته باشد، 

خودش به تنهایی قتل را به انجام برساند 

و ثمره‌اش نصیب من شود. 


عمر: 

برای چنین اقدامی زید از همه مناسب‌تر است. 


محمد: 

زید؟! 


عمر: 

آری، او بهترین وسیله برای هدف ما می‌باشد. 

به عنوان زندانی ظفیر، زید این امکان را دارد 

که به ظفیر نزدیک شود و او را به قتل برساند. 

سایر مُریدان تو بیش از حد محتاط و عاقل و باتجربه‌اند، 

و در سنینی‌اند که به پختگی رسیده‌اند و زودباوری‌شان را از دست داده‌اند. 

ما به فردی نیاز داریم که ساده‌لوح و بی‌باک باشد، 

و عاشقانه به بردگی تن داده باشد: 

جوانی دوران وَهم و خیال است. 

زید را به راحتی می‌توان فریب داد و هدایت کرد، 

او مانند شیری رام‌شده است که فقط از صاحبش اطاعت می‌بَرد. 


محمد: 

برادر پالمیرا؟! 


عمر: 

آری، فرزند مهارنشدنی دشمن گستاخ تو، 

که با عشق ممنوعه‌اش تو را می‌آزارد. 


محمد: 

من از زید نفرت دارم، حتی نامش باعث آزردگی‌ام می‌شود. 

خون ریخته‌شده‌ی پسرم مرا به انتقام فرامی‌خواند. 

تو از عشق من به پالمیرا خبر داری، 

تو می‌دانی که من در میان خون و خطر 

به اینجا آمده‌ام تا قدرت و آیین نوین‌ام را گسترش دهم 

و پیروانی بیشتر پیدا کنم. 

خون ظفیر باید ریخته شود، خون زید نیز! 

منافع من این را ایجاب می‌کند، همچنین نفرتم، 

و عشقم، عشقی مهلک که من را بی‌اختیار با خود می‌کشاند. 

دینم نیز قتل ظفیر را حکم می‌کند، 

و نیاز، که هر اقدامی را جایز می‌شمارد. 



پایان پرده‌ی دوم. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر