۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

پرده‌ی دوم، صحنه‌ی پنجم


پرده‌ی دوم، صحنه‌ی پنجم

 

ظفیر، محمد 


ظفیر: 

چه بار عظیمی بر زخم‌های من اضافه شده است! 

باید در اینجا پذیرای دشمن بشریت باشم! 


محمد: 

از آنجا که این خواست خداوند بوده 

که ما با یکدیگر متحد شویم، 

نزدیک شو و بدون ترس به من بنگر 

و بدون شرم با من سخن بگو. 


ظفیر: 

من فقط از تو شرمم می‌شود، 

که می‌خواهی با خشونت و نیرنگ 

سرزمین‌ات را به نابودی بکشانی. 

دستان تو فقط بذر خشونت می‌کارد 

و بانی جنگ در سرزمینی‌ست که در آن صلح و آرامش برقرار است. 

حتی نام تو باعث ایجاد شکاف و جنگ بین 

خانواده‌ها، همسران، والدین، و مادران و فرزندان‌شان می‌شود. 

برای تو آتش‌بس فقط وسیله‌ای‌ نوین است 

که از طریق آن در قلوب ما رخنه کنی و سپس 

خنجرت را بیرون بکشی. 

هر جا تو هستی، آن منطقه به آشوب کشیده می‌شود. 

تو مظهر دروغ و وقاحتی! و ظالم و ستمگر! 

و تو ادعا داری که آمده‌ای به من صلح اعطا کنی و بشارت خدا را اعلام کنی؟ 


محمد: 

اگر کسی به غیر از تو این سخنان را جلوی من بر زبان ‌آورده بود، 

من فقط با زبان خدایی که الهام‌بخش من است، جوابش را می‌دادم؛ 

شمشیر و قرآن در دستان خونین من 

هر فردی را به سکوت وامی‌دارد؛ 

صدای من به مانند غرش رعد می‌بود 

و آنان مجبور می‌شدند جلوی من به زانو بیفتند. 

ولی با تو به عنوان یک بزرگمرد سخن می‌گویم، بدون هیچگونه پنهانکاری. 

من به اندازه‌ی کافی خودم را بزرگ احساس می‌کنم 

که لازم نباشد با تو از در حیله و مکر وارد شوم. 

در اینجا کسی به غیر از من و تو نیست،  

خوب گوش بده، ببین محمد کیست: 

من بلندپروازم؛ بدون شک همه‌ی انسان‌ها بلندپروازند، 

ولی هیچگاه یک پادشاه یا یک رهبر مذهبی 

یا یک سردار نظامی یا یک شهروند 

نقشه‌ای به عظمت نقشه‌ی من به ذهنش خطور نکرده است. 

هر ملتی به نوبه‌ی خود فرصت درخشیدن داشته است، 

از طریق قانون، هنر، و از همه مهمتر، جنگ. 

اکنون نوبت عربستان رسیده است. 

این مردمان باسخاوت کویری 

که زمانی بسیار طولانی در گمنامی به سر برده‌اند، 

به زودی پیروزی را از آن خود خواهند کرد. 

نگاه کن که دنیا، از شمال تا جنوب، چه مسکین شده است، 

ایران به خون کشیده شده و تاج و تختش متزلزل شده، 

هندوستان در بَردگی و ضعف، و مصر در خواری به‌سر می‌برد، 

امپراتوری روم از هر سو در حال سقوط است، 

و اعضای این پیکر بزرگ تکه تکه شده 

بدون هیچ امید و نشانه‌ای از زندگی، پراکنده به گوشه‌ای افتاده‌اند. 

بیا بر روی این خرابکده‌ی دنیا عربستان را برافرازیم. 

جهانِ گمراه امروز به یک آیین و خدای نوین نیاز دارد. 

زمانی اُزیریس در مصر، زرتشت در آسیا، 

مینوس در کِرِت و نوما در ایتالیا 

به راحتی با قوانینی نارسا 

بر مردمانی که نه اخلاقیات داشتند، نه دین، نه پادشاه 

حکم می‌راندند. 

اکنون بعد از هزار سال من آمده‌ام 

تا قوانین ناشیانه‌ی آنان را تغییر دهم. 

من یک یوغ برتر به ملل دنیا اعطا خواهم کرد: 

من خدایان دروغین را باطل خواهم کرد؛ 

عبادت نابی که من بنیان گذاشته‌ام، 

اولین قدم در راه عظمت شکوفای من است. 

مرا متهم به خیانت به سرزمین‌ام نکن، 

من در صدد برطرف کردن ضعف‌های سرزمین‌ام 

و ملغی کردن بت‌پرستی می‌باشم، 

در صدد متحد کردن آن و قبولاندن حاکمیت پادشاه و خدا بر آن؛ 

و برای اینکه بتوانم این سرزمین را به عظمت برسانم 

باید آن را تحت سلطه‌ی خود قرار دهم. 


ظفیر: 

پس این است نقشه‌ی تو! 

چگونه جرات می‌کنی آن را اعلام نیز بکنی؟ 

تو می‌خواهی با خونریزی و وحشت‌پراکنی 

بشریت را مجبور کنی مانند تو بیاندیشد: 

تو داری دنیا را به نابودی می‌کشی،  

آنوقت ادعا می‌کنی که قصد فرهیختن آن را داری؟ 

اگر ما خطاکار و گمراه باشیم، 

اگر در ظلمت و سرگردانی فریب‌خورده باشیم، 

تو با کدام مشعل رعب‌آور می‌خواهی ما را به روشنی برسانی؟ 

چه کسی به تو این حق را داده که آموزگار ما شوی، 

آینده را پیشگویی کنی، و در لباس یک رهبر دینی 

به این سرزمین دست‌درازی کنی؟ 


محمد: 

این حق را ذهن و شخصیت فوق‌العاده‌ی من به من می‌دهد، 

که قادر است با درایت نقشه‌هایی شگرف طرح ریزد، 

با ثابت‌قدمی آن را پیگیری کند، 

و عوام جاهل را تحت رهبری خود درآورد. 


ظفیر: 

یعنی هر شیاد گستاخی این حق را دارد 

که مردم را به بردگی بکشاند؟ 

او حق دارد مردم را فریب دهد 

اگر که این کار را با زیرکی انجام دهد؟ 


محمد: 

من مردمان این سرزمین را به خوبی می‌شناسم؛ 

آنان به یک رهبر نیاز دارند؛ دین من، چه راستین باشد چه دروغین، 

به نیازهای آنان پاسخ می‌گوید: 

دستاورد خدایان تو چه بوده است؟ 

چه خوبی‌ای به مردم کرده‌اند؟ 

آیا محصولی به بار آورده‌اند؟ 

آیین تیره و دون تو 

بشر را خوار و خفیف می‌کند، 

جلوی حرکت و تهور او را می‌گیرد و از او یک کودن می‌سازد. 

آیین من ولی به روح او قوت می‌بخشد 

و او را بی‌باک می‌کند: 

آیین من او را تبدیل به یک قهرمان می‌کند. 


ظفیر: 

بهتر است بجای قهرمان بگویی دزد و غارتگر. 

آموزه‌های بیدادگرانه‌ی تو در این سرزمین جایی ندارند؛ 

به همان مدینه برگرد، جایی که در آن فرمانروایی می‌کنی 

و می‌توانی به دغلکاری‌ات ببالی، 

جایی که سروران فریب‌خورده‌ات به زیر پرچمت به صف شده‌اند 

و هم‌ترازان خودت به پایت میفتند. 


محمد: 

هم‌ترازان! محمد خیلی وقت است هم‌تراز ندارد! 

من مدینه را به تصرف خود درآورده‌ام 

و مکه زیر پای من به لرزه درآمده است؛ 

باور کن، شکست تو قطعی‌ست، پیشنهاد صلح مرا بپذیر! 


ظفیر: 

تو از صلح سخن می‌گویی، ولی قلبت از آن بدور است. 

تو نمی‌توانی مرا فریب دهی. 


محمد: 

من نیازی به فریبکاری ندارم. 

فقط ضعیفان‌اند که فریب می‌دهند، قدرتمندان دستور می‌دهند. 

فردا دستور چیزی را که امروز از تو می‌خواهم، خواهم داد؛ 

فردا یوغ خود را بر گردن تو خواهم دید، 

هر چند که امروز قصد داشتم دوست تو باشم. 


ظفیر: 

من و تو دوست باشیم؟! 

محمد و ظفیر متحد یکدیگر باشند؟! 

خدایی را می‌شناسی که قادر به انجام چنین معجزه‌ای باشد؟! 


محمد: 

آری، خدایی قدرتمند که همواره از او اطاعت می‌شود، 

و اکنون از طریق من با تو سخن می‌گوید. 


ظفیر: 

این خدایی که می‌گویی کیست؟ 


محمد: 

نیاز و منافع! 

منافع گرانقدر خودت! 


ظفیر: 

یکی شدن بهشت و جهنم با یکدیگر محتمل‌تر از پیوند من و توست. 

خدای تو منافع توست، خدای من عدالت است؛ 

بین این دو هیچ توافقی میسر نیست. 

تو فکر می‌کنی کدام رشته می‌تواند این دو را به یکدیگر وصل کند 

که به من پیشنهاد دوستی می‌دهی؟ 

خون پسرت که به دست من کشته شده؟ 

یا خون فرزندان من که به دست تو کشته شده‌اند؟ 


محمد: 

آری، فرزندانت! 

اکنون رازی را بر تو برملا می‌کنم 

که هیچکس جز من از آن خبر ندارد: 

تو سالهاست برای فرزندانت زاری می‌کنی 

زیرا فکر می‌کنی آنها مُرده‌اند، 

ولی آنها زنده‌اند. 


ظفیر: 

چه گفتی؟! آنها زنده‌اند؟! 

ای خدای بزرگ! چه سعادتی! 

آنها زنده‌اند! و شوربختانه باید خبرش را از تو می‌شنیدم! 


محمد: 

آنها زنده‌اند، و به عنوان بردگان من در اردوگاهم به سر می‌برند. 


ظفیر: 

فرزندان من، برده‌ی تو؟! فرزندان من؟! 


محمد: 

من با بزرگواری به آنان رسیدگی کرده‌ام. 


ظفیر: 

و تو از ابراز خشم و نفرت نسبت به آنان خودداری کرده‌ای؟! 


محمد: 

من هیچگاه آنان را به خاطر خطاهای پدرشان مورد مجازات قرار نداده‌ام. 


ظفیر: 

به من بگو چه سرنوشتی در انتظار آنان می‌باشد! 


محمد: 

زندگی و مرگ آنان در دست من است! 

فقط کافی ست یک کلمه بر زبان بیاوری تا آنان را به تو بازگردانم. 


ظفیر: 

من می‌توانم آنان را نجات دهم! 

در ازای جان و آزادی آنان چه می‌طلبی؟ 

آیا کافی ست که جانم را برای آنان بدهم؟ 

و یا زنجیری  را که بر گردن آنان انداخته‌ای بر خود پذیرا شوم؟ 


محمد: 

نه، هیچ یک از اینها! به من کمک کن تا بر دنیا چیره شوم؛ 

مکه را به من بسپار، کاخ ات را ترک کن، 

به آیین من درآ، قرآن را به مردم اعلام کن، 

من را به عنوان پیغمبر قبول کن و در مقابلم زانو بزن، 

و بعد من پسرت را به تو بازمی‌گردانم، 

و با دخترت ازدواج خواهم کرد. 


ظفیر: 

خدایان بزرگ، چه آزمون سختی در برابر من نهاده‌اید! 

محمد، من یک پدرم و قلبی انعطاف‌پذیر دارم. 

پس از پانزده سال درد و رنج، پیدا کردن فرزندانم، 

دیدار آنان و مردن در آغوش‌شان بزرگترین آرزوی من می‌باشد: 

ولی اگر تو این تصمیم را جلوی من می‌نهی 

که یا با روی آوردن به آیین تو سرزمینم را به بردگی بکشانم 

یا فرزندانم را فدا کنم، 

مرا بشناس و بدان که در تصمیم من شکی نیست!  

بدرود! 


خروج ظفیر.


محمد: 

پیرمرد لجوج و مغرور! 

از این پس بی‌رحم‌تر و سنگدل‌تر از خودت خواهم شد! 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر