۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

پرده‌ی دوم، صحنه‌ی اول


پرده‌ی دوم، صحنه‌ی اول

 

زید، پالمیرا 


پالمیرا: 

آیا خدایی تو را به زندان من فرستاده؟ 

یعنی درد و رنج من پایان خواهد یافت؟ 

واقعا دارم تو را روبروی خود می‌بینم، زید؟ 


زید: 

ای امید زندگی من! ای مرهم زخمهای من! 

پالمیرا! چه اشکها برای تو ریخته‌ام 

از آن روز خوفناکی که دشمن خونخوار 

در نزدیکی اردوگاه پیغمبر 

تو را از دستان خون‌آلود من ربود. 

من در بین یاران کشته شده‌ام روی زمین افتاده بودم 

و فقط آرزو داشتم هر چه زودتر بمیرم. 

پالمیرای عزیزم، خطراتی که تو را تهدید می‌کرد 

و وحشت اینکه تو را از دست بدهم، 

قلب مرا به شدت زخمی کرده بود. 

نمی‌دانی با چه بی‌صبری‌ای منتظر روز انتقام بودم، 

منتظر روزی که این شهر نامقدس را که تو را به بردگی کشانده 

با دستان خودم به آتش و خون بکشانم. 

خداوند را سپاسگذارم، که اکنون پیغمبر مقدس ما 

که سخنان و اهداف ژرفش بسیار فراتر از درک بشر می‌باشد، 

عمر را به اینجا فرستاده است. 

وقتی از این موضوع باخبر شدم، 

سریعا به دیدار او شتافتم. در آنجا خواستار گروگان شدند 

و من آمادگی خود را اعلام کردم. 

مرا پذیرفتند، 

و من اینجا در کنار تو به عنوان یک زندانی خواهم ماند، 

یا بخاطر تو جانم را فدا خواهم کرد. 


پالمیرا: 

زید، پیش از آنکه تو به اینجا بیایی 

و مرا از وحشت و یأس نجات بدهی، 

من خودم را به پای این اسارت‌گر متکبر انداختم. 

بر او اسرار قلبم را فاش کردم: 

به او گفتم که زندگی برای من فقط در اردوگاهی که  

او مرا از آن جدا کرده است، ممکن است. 

از او خواستم تنها چیزی را که برای من ارزش دارد، به من بازگرداند. 

وقتی این سخنان را بر زبان می‌راندم، اشک‌هایم بر پاهای او می‌ریخت. 

امتناع او ضربه‌ی سهمگینی بر من وارد کرد؛ 

چشمانم را تیرگی فرا گرفت و این احساس را داشتم 

که قلبم از حرکت ایستاده و گرمای‌اش را از دست داده است. 

دیگر کوچکترین روزنه‌ی امیدی برایم باقی نمانده بود 

تا اینکه زید آمد. 


زید: 

این کیست که از اشک‌های تو بی‌اعتنا گذشته؟ 


پالمیرا: 

ظفیر. به نظر می‌رسید که از درد و رنج من متاثر شده است، 

ولی سپس با سنگدلی و بی‌رحمی اعلام کرد 

که به هیچ‌وجه حاضر نیست مرا آزاد کند. 


زید: 

این ظالم در اشتباه است؛ سرور من محمد، 

و عمر شکست‌ناپذیر، و خود من 

(مرا ببخش که به خودم اجازه می‌دهم 

نامم را در کنار نام این افراد برجسته بیاورم. 

دلدارت را بخاطر این امید غرورآمیز ببخش.) 

زنجیرهای تو را در هم خواهیم شکست 

و درد و رنج تو را پایان خواهیم بخشید. 

خدای محمد، حافظ سلاح‌های ما، 

خدایی که من به دستوراتش عمل می‌کنم 

و برج و باروی مدینه را به نابودی کشانده است، 

مکه را نیز به پیش پای ما خواهد افکند. 

اکنون عمر در این شهر می‌باشد 

و مردم شهر به او به چشم دوستی می‌نگرند. 

او از سوی محمد، با هدفی والا، به اینجا فرستاده شده است. 


پالمیرا: 

محمد ما را عزیز می‌شمارد، 

شاید بتواند مرا آزاد کند 

و ما دو نفر را، که پیرو او می‌باشیم، به یکدیگر برساند. 

ولی افسوس که او دور از ماست و ما در زنجیر می‌باشیم. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر