۱۴۰۱ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

پرده‌ی اول، صحنه اول


 پرده‌ی اول، صحنه اول

 

ظفیر، فانور 


ظفیر: 

فکر میکنی دوست تو هرگز حاضر است به زانو بیفتد 

در برابر این ریاکار متکبر؟ من باید به پای او بیفتم و او را پرستش کنم؟ 

من، که او را از مکه به بیرون رانده بودم؟ 

نه! مرا به سزای اعمالم برسان، ای پروردگار عادل 

اگر روزی من که همیشه حامی پاکی و آزادی بوده ام 

آنچنان سقوط کنم که به پرستش شورش‌های پلید روی آورم 

و یا حامی مکر و حیله شوم تا بشریت را گمراه کنم! 


فانور: 

سرسختی پدرانه‌ی تو ارج‌نهادنی‌ست، 

به همین دلیل نیز ریاست دولت مقدس اسماعیل را عهده‌دار شده‌ای، 

 ولی ممکن است به اهدافی که در پیش داری، خدشه وارد کند: 

شور و حرارت تو برای مقابله با قدرت روزافزون محمد 

کافی نیست، و فقط باعث کینه‌توزی و انتقام‌گیری او می‌شود: 

زمانی تو می‌توانستی با اطمینان خاطر شمشیر عدالت را 

به حرکت دربیاوری تا از حقوق مکه دفاع کنی 

و از گسترش شعله‌های جنگ در این سرزمین جلوگیری کنی؛ 

در آنزمان محمد شهروندی گستاخ و ستیزه‌جو بیش نبود، 

ولی امروز به مقام یک کشورگشا و پادشاه رسیده است: 

شیاد مکه در مدینه به عنوان پیامبری مقدس درخشیده است؛ 

ملل دنیا در برابر او سر به تعظیم فرو می‌آورند 

و می‌آموزند جنایاتی را پرستش کنند که ما از آن بیزاریم. 

حتی در این شهر، دسته‌ای از شیفتگان وحشی او، 

سرمست از خشمی ویرانگر، 

از توهمات خوش‌باورانه‌ی او، از افسانه‌های مهمل او، 

و از معجزات مورد ادعایش طرفداری می‌کنند: 

آنها مشغول رواج دادن اغتشاش در بین جمعیتی عظیم می‌باشند، 

از شورشیان او استقبال می‌کنند، 

و معتقدند خدایی به او الهام می‌دهد و مانع شکست او می‌شود. 

عاشقان این سرزمین مانند تو می‌اندیشند، 

اما عاقلانه‌ترین اندرزها همیشه مورد پیروی قرار نمی‌گیرند: 

احساسات دروغین، ترس، و عشق به پدیده‌های نوظهور 

باعث وحشت مردم می‌شود؛ 

همین الان نیمی از شهر خالی از سکنه شده است؛ 

مکه در انتظار پدر خود، یعنی شما، می‌باشد و طالب صلح است. 


ظفیر: 

صلح با یک خائن! ای ملت بزدل، 

یک ستمگر برای شما چه به ارمغان خواهد آورد، غیر از بردگی؟! 

بروید، تسلیم شوید، تعظیم کنید، سجده کنید 

در برابر بتی که دستان سرکوبگرش 

همه‌ی شما را له خواهد کرد: آنچه به من برمی‌گردد، من از این خائن متنفرم؛ 

قلب من عمیقتر از آن زخمی شده که بتواند ببخشد: 

این قاتل ددمنش 

زن من و دو فرزند عزیزم را از من ربوده است: 

و غیظ او خفیف‌تر از خشم من نیست؛ 

پس از رخنه کردن در خیمه‌سرای او، 

این بزدل را تا چادرش تعقیب کردم، و پسرش را کشتم: 

مشعل نفرت بین ما برافروخته است، 

و گذشت زمان هم هرگز نخواهد نتوانست آن را خاموش کند.  



فانور: 

امیدوارم همینطور بماند؛ ولی بهتر است این شعله را پنهان نگه داری 

و بخاطر منفعت مردم از غم و اندوه خود بگذری: 

به این فکر کن که اگر او این شهر نجیب را ویران کند، 

آیا تو به آرامش خواهی رسید، آیا به اهدافت خواهی رسید؟ 

تو همه چیز را از دست داد‌ه‌ای: پسرت، برادرت، دخترت، همسرت. 

اکنون فقط مکه می‌تواند آرامش خاطر تو را فراهم بیاورد، 

سعی کن آن را هم از دست ندهی و باعث ویرانی این سرزمین نشوی. 


ظفیر: 

فقط بزدلی باعث شکست یک کشور می‌شود. 


فانور: 

و همچنین مقاومت لجوجانه. 


ظفیر: 

پس بگذار نابود شویم، شاید سرنوشت ما این است. 


فانور: 

مانی که داری به بندر می‌رسی 

درست نیست که با شهامتی مرگبار به استقبال توفان بروی: 

می‌بینی که پروردگار مهربان همه‌ی راهها را به تو نشان می‌دهد 

تا این ظالم متکبر را رام کنی؛ 

پالمیرای زیبا، زندانی پریروی تو، 

که در خیمه‌سرای این ظالم ویرانگر بزرگ شده است، 

از طرف پروردگار بزرگ – پیام‌آور صلح – 

به عنوان فرشته‌ی نجات تو فرستاده شده 

تا خشم محمد را فرونشاند؛ 

هم‌اکنون محمد از طریق پیک‌اش پالمیرا را مطالبه کرده است. 


ظفیر: 

و تو از من انتظار داری 

این هدیه‌ی آسمانی را به این وحشی بَربَر ببخشم؟ 

در زمانی که این ظالم فقط ویرانی از خود بجای می‌گذارد، 

شهرها را غارت کرده و مردم را کشتار می‌کند، 

آیا درست است طلسم زیبایی 

قربانی رشوه به جنون یک دیوانه شود؟ 

قاعدتا باید بخاطر این پریرو 

بیش از همه‌ی پیروزی‌های او به او حسادت بورزم؛ 

نه اینکه دچار شهوت لجام‌گسیخته شده باشم، 

و یا در این سنین پیری اشتیاقی شدید به پالمیرا احساس کنم؛ 

اما آیا به زنانی چون پالمیرا که زاده شده‌اند 

تا ما آنان را به خوشبختی برسانیم، 

باید بر خلاف میل‌مان به چشم ترحم بنگریم؟ 

یا شاید من به عنوان پدری که فرزندانش را از دست داده 

امید دارم که او فرزندی دیگر برای من باشد. 

نمی‌دانم چرا، ولی هنوز هم برای این دختر نگون‌بخت 

نگران هستم؛ شاید این نشانه‌ی ضعف من باشد 

یا صدای قدرتمند عقل  

که نمی‌خواهد من او را در دست‌های محمد ببینم؛ 

کاش می‌توانستم او را آنچنان تحت تاثیر قرار دهم 

که خودش با اراده‌ی خودش از محمد آنقدر نفرت داشته باشد 

که من دارم! گفته بود که می‌خواهد مرا در سرسرا ببیند! 

دارد می‌آید: گونه‌هایش از حجب و حیا گلگون شده‌اند 

و صداقتش از پاکی قلب او نشان دارد. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر